سلام
دختر من سال 85 با اقای ازدواج کرد که در ابتدا در بسیاری از موارد وجه مشترک داشتیم یا حد اقل اینطور وانمود میکردیم که وجه مشترک داریم اما به مرور زمان بین ما و خانواده دخترم شکاف ایجاد شد متلا کمکم نماز نخواند بعد ارتباط با دیگر خانم ها را به جهت نوع شغلش که فروشنده لوازم ارایشی بود توجیه میکرد یا در این اواخر که عتنی اعلام میکرد من مشروب میخورم البته بسیاری از موارد را ما میدانستیم اما به جهت عدم دخالت به زندگی خصوصیشان مطلبی عنوان نمیکردیم
تا اینکه قریب یکسال است شغلش را از دست داده و رفتارش بسیار تند تر و استانه تحملش کمتر شده و یک شب که انها را دعوت کردم تا با هم صحبت کنیم با داد و بیداد ادعا کرد شما داری از دخترت حمایت میکنی و نهایتا بعد از چند روز با حضور پدرش قرار شد صحبت کنیم و به جهت اینکه شرط گذاشته بود دخترم مهریه 300 سکه خود را به او ببخشد و از طرفی سند ازدواج هم دستشان بود من از ترس این اتفاق سیلی به دخترم زدم تا از ترس تبعات بعدی دست به این کار نزنند
و قریب سه ماه است دخترم منزل ما نیامده و از ارتباط با ما جلو گیری مینماید
و من با توجه به وابستگی به نوه و دخترم بسیار دلتنگ هستیم و نمیدانم در حال حاظر چه کاری بهتر است تحمل – بی تفاوتی-عذرخواهی……البته لازم به ذکر است قبل از این در مراوده و رفت و امد خاطرات خوبی داشتیم