سلام،خسته نباشید
من قبل ازدواج چه در زمینه ی ورزشی و چه در زمینه ی تحصیلی و شغلی یک دختر بسیار فعالی بودم.منتهی بعد ازدواج به یک زن خاندار خانه نشین تبدیل شدم.تعصبات و عقاید بسیار قدیمی همسر و خانوادش و اینکه از همون اول حس می کردم نمی خواد کسی من و ببینه باعث شد مثل یک زندانی خانگی باشم.همسر یک پسر با ۸ خواهره که در کودکی پدرش و از دست داده و این موضوع باعث شده خانوادش بسیار لوس و بی حیاالبته نسبت به خودشون بزرگش کنن با اینکه ۳۶ سالشه ب چشم خانوادش هنوز یک پسر ۲۰ سالس.
از اول از من دوری می کرد..و بیشتر با خواهراش و مادرش بود انگار با من ازدواج کرده بود ک همه بگن زن داره …و از روز اول از من جدا می خوابید ..خلاصه به اصرار خانوادش سر ۶ ماه زندگی باردار شدم .و ۳ماه ممنوعیت رابطه جنسی …
که بعد ۳ ماه متوجه شدم با یک زن در ارتباطه و حتی ب دیدنش رفته اما زنا رو نمیدونم
خلاصه متوجه شدم بهم خیانت کرده بعد اینکه گوشیش و پیش خودش برسی کردم دیدم نه یک زن بلکه با چندین زن از همون روزای اول قرار میزاشتن و ارتباط داشته
چون در ظاهر مرد معقولی بود هیچ وقت شک نکردم .دیگه هیچی برام مهم نبود حس می کردم دنیا رو سرم خراب شده اما فقط مرگ ارومم می کرد.قسم میداد تا صبح به پام افتاد قران گرو گذاشت اما ازش متنفر بودم …من خیلی بهش وفادار بودم حتی وقتی انقدر سرد بود حتی به هیچ کس هیچی نگفتم …الان پسرم ۳ ماهشه ..الان دیگه ازم می ترسه ولی حس می کنم دوستم نداره و تنها چیزی ک جفتمونو توواین رابطه نگه داشته پسرمه …پنهانم می کنه…خیلی براش اهمیت ندارم ..حتی تو ذهنش من و ب عنوان زنش نمی بینه ..ی بار نشده بگه باهم بریم برات چیزی بخریمهمیشه میگه برو خودت بخر منم میرم ترکیه برای خودمو پسرم میگیرم ..نمیدونم کجای زندگیم اشتباه رفتم این شد قسمتم…حس می کنم دوستم نداره ..وقتی ب جدایی فکر می کنم میبینم نمیتونم من بدون پسرم میمرم..این در حالی بود ک من و تو خانوادم ر جفت چشاشون بزرگ کردن و هنوزم با اشکم اشک میریزن ..چ کنم .. اینم بگم من یک دختر گرمم اما اون با من ک خیلی سرده دیگرون و نمیدونم