سلام و وقت بخیر
اسمم مرضیه س، 24 سالمه و لیسانسه و در حال حاضر بیکار. دو سالی میشه که پسرعمه م ازم خواستگاری کرده و از همون روز اول که عمه م اومد و مطرح کرد حتی اجازه خواستگاری رسمی ندادم و نظرم منفی بود، ولی دلسرد نشدن و به هر شیوه ممکن و غیرممکن از حضور تو خونه و سرراه پدر و برادر و دامادمون گرفته تاااا تلگرام و اینستا و …. مطرح کردن. به نصف فامیل گفتن باهام صحبت کنن و منو راضی کنن به ازدواج، تقریبا همه اعضای خونواده شون( عروسها و برادرها و نوه هاشون) هم یا اومدن و مستقیم گفتن یا با پیغام و پسغام جواب مثبت منو خواستن، چهره م معمولیه ولی نسبتا میشه گفت تو فامیل اخلاقم و خونواده م رو دوست دارن همه.
پسرعمه دیپلم داره و آدم خیرخواهیه ، از نظر ایمان هم همه تأییدش میکنن، قبلا با دختری دوست بوده که بهم زدن، خونواده ش اون موقع خواستگاری نرفتن ولی الان بهم زده و خودش-یعنی پسرعمه م- نخواسته، با اون دختر یبار صحبت کردم که اون خانوم میگفت هنوز چشمش دنبال پسر عممه ولی پسرعمه اومده خواستگاری من(اون خانوم الان چند ماهه عقد کرده و خدا منو ببخشه میگن خونواده ش مشهورند به اینکه خودشون رو به کسی بچسبونن و ازدواج کنن، خدا داند).
پسرعمه اومد و گفت راجع به اون خانوم اشتباه کردم. بعد فارغ التحصیلی من از دانشگاه چون راه دور بودم و خیلی رفت و آمدمون با عمه بیشتر شده ، ایشون من رو بیشتر از همیشه دیده و پسندیده و …
آها! میگن پولدار هم هست، خودش که خیلی تعریف خودش و پولش رو میکنه والا!
من متولد 73، ایشون68
دوسش ندارم، اصلا به دلم نمیشینه، گفتم که حتی گفتم خواستگاری هم نیاد(آخه تو فامیل کافیه بگی بفرمائید بیاید خواستگاری، دیگه کار تمومه و به چشم نامزدی میبیننش/همین الان عمه م همه جا گفتن که مرضیه رو میخوایم واسه پسرمون، مثلا نشونه گذاریم کرده کسی نزدیکم نشه/هرکی منو می بینه میگه کی عقد میکنین پس!!!)
میدونید من کلا حس عدم امنیت دارم، بخوام برم محیط ناشناخته، مثلا تنهایی و برای اولین بار برم کلاس، از استرسِ اتفاقات و محیط و آدمهای ناشناخته میمیرم تا جلسه اول تموم بشه و یا عادت کنم، حالت تهوع میگیرم واقعا.
دوس داشتم همسرم از نظر ظاهری یکم بزرگتر و درشت تر باشه، بادی بیلدینگ نه ها، کمی بلندتر، کمی چهارشونه/ واقعا حس امنیت میده بهم راه رفتن کنار همچنین آدمی، متاسفانه پسرعمه این مورد رو نداره، همه میگن ظاهرش متوسط بالاست، لباس پوشیدنش هم خوبه، ولی واقعا نمیدونم چطور بگم اون امنیتی که میخوام رو نمیتونه بده، اختلاف قدمون زیاد نیست
خیلی شوخه، با همه شوخی میکنه و هرچیزی میگه و اینکه کجاست و چه کسی اونجاست تو شوخی ها براش مهم نیست، من مرد جدی تر دوس دارم، نمی گم خشن یا بداخلاق ولی شوخی حد و اندازه داره، گاهی فک میکنم رفتارهایش لودگی هست تا شوخی
گفتم که خیلی از خودش و پولش تعریف میکنه، البته این جور نبوده ها، از وقتی اومده خواستگاری اینجوری شده، شاید واسه جلب نظر منه، نمیدونم
مشکل اصلی من اینه تازگیا اطرافیانم همه دارن میگن اشتباه کردی که جواب رد دادی، ممهمترین همه چیزش خوبه، رفتار آدم ها بعد ازدواج تغییر میکنه، میگن موقعیت خیلی خوبیه نذار از دست برده و … من صد در صد جوابم منفی بود، چون کلا دوسش ندارم، برام فقط پسر عمه س، ولی فشار اطرافیان باعث شده خودمم بترسم، دودل شدم، حس میکنم بهتره ازدواج منطقی داشته باشم، از نظر منطقی همه چی داره بجز دوس داشتن منو نسبت به خودش. همه خونواده ش دوستم دارن، از قبل از این ماجراها، منم همین طور، حتی شنیدم که عروس ها و برادرها چقدر ازش راضی ان.
خب حرف آخر اینکه
عاقلانه بپذیرمش؟ اگه بخوام صحبت کنم میتونم ازش بخوام تو تلگرام و … حرف بزنیم، منتها واسم سواله که اگه بازم نخواستم چی؟ عاقلانه باید پذیرفت کسی که همه تأییدش میکنن؟ عشق بعد از ازدواج از صفر هم به وجود میاد؟ مشاوره حضوری هم سعی میکنم برم ولی نمیدونم بتونم یا نه.
خیلی حرف زدم ببخشید، سعی کردم جایی گنگ نباشه،