سلام
متاسفانه من مشکلات زیادی توی زندگی دارم که گفتن تک به تک همه آنها ممکنه کمی طولانی بشه ولی فکر میکنم همه به هم مربوط باشه.
من ۲۶ سالمه و یک برادر کوچکتر ۱۹ ساله دارم و همسرم ۳۱ سالشه و یه خواهر کوچکتر ۲۹ ساله داره‌. ۸ ساله که با هم ازدواج کردیم و الان یه فرزند ۳ ساله داریم. خودم و همسرم نسبتا مذهبی هستیم.
در زمان ازدواج هیچ مشکلی با هم نداشتیم ولی متاسفانه مادر من که در زمان مجردی هم توجهی به من نداشت از لحظه ازدواج سعی در برهم زدن زندگی من داشت. پدرم هم مانند یه عروسک هر چه مادرم میگفت چشم بسته قبول میکرد و چشم روی حقایق می بست و به من و همسرم بی توجه بود. از آزار و اذیت های مادرم که باعث به هم ریختن زندگی ما از اول ازدواج شد میتونم به چند مورد اشاره کنم:
۱- در تمام فامیل خودم و همسرم در مورد گذشته من و دوران مجردی من دروغ پراکنی میکرد که از گفتنش شرم دارم ولی مجبورم کامل توضیح بدم. “لباس زیر من رو می بست و نظر میداد”، “با هم خیلی راحتیم”، “پسرم افکارش اروپاییه!”، ” با هم رو یه تخت میخوابیدیم!” و یه سری جملات بی شرمانه دیگه که باعث شده بود هیچ آبرو و اعتباری نه توی فامیل خودم و نه فامیل همسرم بمونه. وقتی هم علت رو جویا میشدم با انکار شدیدی رو به رو میشدم. همین مسئله باعث شد که شک توی دل همسرم نسبت به من ریشه کنه.
۲- همسرم موقع ازدواج من در دانشگاه تحصیل میکرد. مادرم زمانی که همسرم دانشجو بود به یه سری افراد میگفت که برن و مزاحمت برای همسرم ایجاد کنند.
۳- هر موقع من و همسرم به خانه پدری می رفتیم انگار سر بار بودیم و مادرم جوری رفتار میکرد که هر چه زودتر از اونجا بریم.
۴- برای تهیه مایحتاج اولیه زندگی (جهاز) سنگ اندازی میکرد که پدرم تهیه نکنه و به این خاطر حدود ۳ الی ۴ سال توی عقد بودیم و عمرمون هدر شد. حتی یه خونه دو طبقه داشتیم که وقتی برام خواستگاری رفتن قرار بود من طبقه بالای اون خونه زندگی کنم ولی مادرم پدرم رو مجبور کرد اون خونه رو بفروشه و یه خونه یه طبقه بخره و مابه‌التفاوت رو مادرم به جیب زد!
۵- فرستادن فیلم های مستهجن و کثیف به اسم من برای همسرم. (یعنی من به همسرم خیانت کردم و فیلم گرفتم)؛ در حالی که روح منم از هیچ چیز خبردار نبود.
و خیلی آزار ها و اذیت های دیگه که زندگی ما رو مختل کرد، حتی باعث شد که منی که هیچ وقت عصبانی نمیشدم در مقطعی دست روی همسرم بلند کنم که خیلی پشیمونم بابت اون روزها. آخر سر هم مادرم کلی پول از پدرم به جیب زد و طلاق گرفت ولی بعد از چند سال که عشق و حالش رو کرد و با این پسر دوست شد و با اون پسر همخواب شد، پدرم دوباره براش یه خونه اجاره کرد و با برادرم توی یه خونه هستن و خرجیشو میده و پدرم هم خونه باباش زندگی میکنه
این مسائل باعث شد که رابطه خودم رو با خانواده خودم به طور کامل قطع کنم و چند سالی هست که ندیدمشون.
این جریانات سال ها باعث شروع دعواها و مشاجره ها بین من و همسرم بود. همسرم نسبت به من بی اعتماد شده. اوایل وقتی بهم تهمتی میزد سعی میکردم با آرامش بهش توضیح بدم ولی وقتی قانع نمیشد منم عصبی میشدم و همونطور که گفتم در مقطعی باعث شد دست روش بلند کنم. توی این سال ها همش تلاش کردم که خودم رو بهش ثابت کنم. ولی اینقدر بهم شک داره که اگه یه ثانیه برم بیرون از خونه یا یه لحظه گوشی دستم بگیرم فکر بد میکنه.
توی این ۳ سال که فرزند داریم دیگه صبر و حوصله و اعصابی برام نمونده. دیگه هر چی تهمت میزنه جواب نمیدم، خودم رو به کری میزنم با اینکه میدونم اشتباهه کارم ولی دیگه خسته شدم. اینقدر بی اعتماد شده که چند وقت پیش گردن بندی داشته و گم کرده و به من تهمت دزدی میزنه. چون وضع مالی ما هم با این اقتصاد خراب افتصاحه. جوری شده که دو سه هفته هست که هیچ چیز درست و حسابی برای خوردن نداریم.
بهم تهمت خیانت میزنه، تا گوشیم زنگ میزنه و حوصله جواب دادن ندارم و رد میدم میگه: “با کدوم هرزه ای بود؟ خوب که یکسره قرار داری، خودت رو میدی با اونا خالی میکنی.” جلوی پسرم یک ذره احترام من رو نداره، یکسره فحاشی میکنه. توی خونه جوری از کنارم رد میشه که مبادا یه وقتی دستش بهم بخوره. موقع خواب روی تخت پسرمون رو میذاره وسط. حتی توی خواب بارها دقت کردم اگه دست یا پام بهش بخوره سریع خودش رو جمع میکنه. توی این یکی دو سال اخیر به خاطر این مشکلات گاهی کمتر نسبت به گذشته رابطه جنسی داشتیم و وقتی هم میخواستیم رابطه ای داشته باشیم قبلش همش به من گفته: “من که دیگه حالم از این رابطه به هم میخوره.” تا یکی دو سال پیش درخواست رابطه دو طرفه بوده ولی الان فقط از طرف منه و منم اگه حرفی نزنم سال های سال از رابطه خبری نیست.
اینقدر حرف های دلسرد کننده مثل “چه اشتباهی کردم با اینا ازدواج کردم”، “تو هم لنگه مادرتی”، “حالم ازت به هم میخوره”، “عمرم حروم شد” و… بهم میزنه. همیشه توی این مشاجره ها اونی که کوتاه میامده من بودم و همیشه آخر سر من عذر خواهی کردم با اینکه حتی گاهی حق با من بوده ولی به خاطر زندگیمون و پسرم کوتاه اومدم.
این همه فشار روانی و اقتصادی باعث شده که گاهی حتی فکر خودکشی به سرم بزنه ولی باز به پسرم فکر میکنم که گناه داره، چرا آینده اون رو خراب کنم. الان دو سه هفته هست که حتی یه کلمه با هم حرف نزدیم. من همسرم رو دوست دارم، از صمیم قلب دوست دارم ولی از بس توی این چند سال غرورم رو شکسته و بهم بی حرمتی و بی احترامی کرده که دیگه دوست ندارم کوتاه بیام. میخوام بفهمه که توی این چند سال چه تهمت ها و توهین هایی بهم کرده. درسته که گاهی منم عصبانی میشدم و یه سری حرف های دلسرد کننده میزدم ولی همیشه بعدش بهش توضیح دادم که اون لحظه عصبانی بودم و از حرفم پشیمونم. ولی اون هیچ وقت به خاطر حرف های زشتش از من عذر خواهی نکرده اگرم کرده من مجبورش کردم که اون عذر خواهی فایده ای نداره.
الان واقعا دلم میخواد که بشه همون همسری که چند سال پیش بود. خیلی با هم خوب و خوش بودیم. دیگه تحمل ندارم.