سلام
خانمم ۳۰سالمه..وقتی بچه بودم چندبار بهم تجاوز شده ..وقتی راهنمایی بودم بابام معتاد شد و همیشه خونمون پر بود از دود و ادمای معتاد ..وضعیت مالیمون زیاد خوب نبود بابام همش پای منقل و دود بود از بچگی هیچ دوستی نداشتم و همیشه منزوی بودم در سن هجده سالگی ازدواج کردم با پسر عموم مجبور شدم برا فرار از خونه بابا و دود و بدبختی ..و بابام قبول نمیکرد با غریبه ازدواج کنم..خلاصه وارد زندگیه متاهلی شدم سال اول خوب بود ولی بعد شوهرم یه ادم بی احساس بود ک بنظرم فقط نسبت ب من اینجور بود چون ب زنای دیگه خیلی نگاه میکرد و حیضی میکرد..بعد یه مدت کامل سرد سرد شد ک فهمیدم خیانت کرده من خواستم جدا بشم ولی بابام قبول نکرد و با سلام و صلوات منو برگردوند دیگه حسمو نسبت ب شوهرم از دست دادم چون خیانت چیزی نیست ک ببخشی بعد تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم و خودمو سرگرم کنم لیسانس گرفتم و مشغول ب کار شدم ورزشم میکردم با این کارا خودمو سرگرم میکردم.تا اینکه شوهرم هی میگفت چکار کنم ک خوب بشی بازم بهم حس پیدا کنی گفت میخوای بری با مردای دیگه من مشکلی ندارم همونجا بود ک دیگه یخ کردم و فهمیدم ک اصلا نمیشه تو این زندگی موند چون طرف هیچ غیرتی روم نداشت هرجا میرفتم براش مهم نبود هیچوقت بهم زنگ نمیزد سالها گذشت تا تو سن ۲۷سالگی باز دوتا خیانت دیگه ازش دیدم ودیگه بدون اینکه ب خانوادم بگم جدا شدم یه سال بعد بازم برا فرار از خونه پدر و تموم کردن نگاه های سنگین مردای فامیل و غریبه ازدواج کردم..ک این بزرگترین اشتباه زندگیم بود با یه مرد چهل و یک ساله ک اونم ازدواج ناموفق داشت اوایل خیلی اخلاقش عالی بود و همینجور میگفت من بچه میخوام و هی گفت و گفت تا اینکه راضی شدم و باردار شدم ماه سوم بارداریم بود ک اخلاقای واقعیشو اشکار کرد ادمی ب شدت عصبی و ب شدت غیرتی ( من غیرت رو دوست دارم ولی ن تا این حد ک حتی نمیتونم ب یه بچه کوچولو یا یه پرنده بگم عزیزم و انتخاب لباس و رنگ هم دست من نیست ) ادمیه ک فکر میکنه ریس هست و من برده …در هر زمینه ایی …من اشتباه اولم این بود ک تنها شرط ازدواجم این بود ک هرگز بهم خیانت نکنه ..نمیدونستم ک چیا در انتظارمه ..حالا هزار بلا سرم میاره و میگه خودت گفتی فقط نباید بهت خیانت کنم…تحت هیچ شرایط حق ندارم تا دم در برم..حق اظهار نظر ندارم..حق عصبانیت ندارم اگه ب ارومی هم جوابشو بدم کتکم میزنه …بسیار بسیار فحش میده ب همه …حتی مادرش …دیگه منو خانوادم ک هیچ…من یه ادم ساکت و مهربونم و خجالتی و ب شدت ترسو هستم … ماه پنجم بارداریم بودم ک یه دعوای شدید داشتیم خواستم خودمو نجات بدم ولی بازم مث همیشه مادر و پدرم مخالف بودند…من خانوادمو خیلی دوسشون دارم ولی خیلی اونام باعث بدبختیایی ک من کشیدم شدند…وقتی زایمان کردم رفتیم یه شهر دیگه و برا زایمانم اجازه نداد خانوادم بیاند بچه رو ببینند و من الان ده ماهه خانوادمو ندیدم …سر یه موضوع الکی بهونه گرفت و از خدا خواسته با خانوادم قهر کرد و ب من گفت حق نداری ببینیشون …بچمو ک اصلا …خیلی سختی کشیدم تا تونستم سرپا بشم خانمایی ک زایمان کردند میفهمن چی میگم من بدبخت دست تنها با کلی غصه و اندوه …سعی کردم ب خودم انگیزه بدم و سرمو گرم کنم با چیزایی ک دوست دارم با کتاب با ورزش با تنها امیدم یعنی بچم ولی نمیتونم دو روز خوبم یه هفته بی حس و افسرده..اجازه ی هیچ کاری رو ندارم ..نمیذاره کاری انجام بدم ک درامدی داشته باشم همه حسابام خالیه حتی حتی یارانمم میگیره …از لحاظ خرج خونه چیزی کم نمیذاره …همیشه دوست داشتم یه شغل داشته باشم و مستقل باشم …ولی نشد و نمیشه …بعد زایمان خیلی تحت فشار روحی و جسمی بودم صدبار خواستم خودکشی کنم ولی ب بچم ک نگاه میکردم میگفتم این کوچولو گناه داره بی من بزرگ بشه تو این دنیای کثیف…تو کل زندگیم خیلی سختی کشیدم خیلی بدبختی کشیدم ..الان نمیدونم چکار کنم دیگه دارم دیونه میشم هیچ راهی ب جایی ندارم ..خیلی افسردم خیلی دلتنگ خانوادمم …خیلی حالم بده ..خیلی نگران اینده بچمم با این پدری ک داره..هنوز بزرگ نشده میگه اگه اشتباهی بکنه تنبیهش میکنم و میکنمش تو توالت تا ادب بشه..همش خودمو سرزنش میکنم ک این بچه رو مث خودم بدبخت کردم و بچمو نازش میکنم و میگم مامان ببخشی ک ب دنیات اوردم …شوهرم خیلی ابراز علاقه میکنه بهم ولی همش باد هواست برا همین هیچ خوشحال نمیشم چون همش کشکه …ادمیه ک حتی خانواده خودشم نمیتونند تحملش کنند و زیاد نمیاند خونمون …واقعا هیچکس نمیتونه با همچین فردی زندگی کنه ..گاهی میگم بچه رو بردارم و فرار کنم ولی میترسم ..بچم گناه داره..شبا تا دیروقت تو جام بیدارم و ب اشتباهاتم فکر میکنم و خودمو سرزنش میکنم…ارزو مرگ میکنم..تا حداقل راحت بشم …ببخشید ک انقد طولانی شد..دلم خیلی گرفته بود گفتم حداقل اینجا یکی داستان زندگیمو میخونه ی درد و دلی باهام میکنه خیلی تحت فشارم خیلی..هر بار ک اقدامی کردم تو زندگیم از چاله در اومدم و افتادم تو یه چاه بدتر..گاهی میگم کاش تو همون ازدواج اولم مونده بودم حداقل ازاد بودم هرکاری دوست داشتم میکردم و شوهرمم کاریم نداشت …بچه هم نمیخواست ک یکی دیگه رو بدبخت کنم..حالا نظر شما چیه