سلام خسته نباشید
من شدیدا یه مدتی هست که دچار وسواس شدم،کلا ترجیح می‌دم که تو زندگیم تنها باشم و آدمایی که وارد زندگیم می‌شن و دوستام خیلی موندگار نیستند و من خیلی سخت اعتماد می‌کنم به کسی،کلا همیشه اونیم که سنگ صبور بقیه است،و بقیه با خیال راحت راجب تمام مسائل زندگیشون با من صحبت می‌کنن و اعتماد می‌کنن،و خود من مطمئنم(حداقل الان) که پای مرگم وسط باشه کلا رازهای زندگی کسی رو بیان نمی‌کنم به هیچ وجه،ولی خودم کاملا رابطم با آدمای دورم برعکسه،خیلی سخت اعتماد می‌کنم وحتی وقتی راجب مسائل بی‌اهمیت با کسی صحبت می‌کنم بعدش کلی خودخوری می‌کنم،من یه دخترعمو دارم که یه مدتی باهم خیلی صمیمی بودیم و الان عمه هام نسبت به من بدبینش کردن،خب من به این اهمیتی نمی‌دم‌ و مسائلی که باهاش درمیون گذاشتم اونقد مهم نبودن ولی خب از آبروریزی و دورویی و دروغ گویی می‌ترسم و مطمئنم هرچی که اونا راجب من دروغ ببافن من نمی‌تونم از رازهای دختر عموم سواستفاده کنم و هر وقت به صمیمیت بینمون فکر می‌کنم از خودم عصبی می‌شم،من اتفاقا خیلی سخت با کسی صمیمی می‌شم ولی خب نزدیک شدن به آدما ناراحت و عصبیم می‌کنه،بین تموم اینا من یه دوستی دارم که حدود ۶ سالی میشه باهم دوستیم و درواقع این آدم تنها کسی هست که اینقد طولانی تو زندگی من مونده،چند وقت پیش من تصمیم گرفتم که بزرگترین راز زندگیمو بهش بگم،فقط به این دلیل که خواستم کس دیگه‌ای هم باشه که جریان اصلی رو بدونه اگه در آینده اتفاقی افتاد ولی الان انگار یه خوره به جونم افتاده،دوست من تا حالا هیچ نشونه‌ای از اینکه غیرقابل اعتماد باشه نشون نداده ولی خب منم نه به خاطر اعتماد کردن بلکه فقط به خاطر اینکه کس دیگه ای هم باشه که اصل ماجرا رو بدونه،الانم پشیمون نیستم ولی دارم دیوونه میشم،من اصلا نمی‌تونم با این کنار بیام که کسی راجب من اطلاعات داشته باشه،و صد البته نگران اینم که دوستم در آینده عوض بشه