با سلام
حدود ۳ ماه میشه با همسرم ازدواج کردم که پسر خالم هستش
خانواده همسرم قم زندگی میکنن خانواده خودم تهران و من بعد ازدواج به قم اومدم
من اهل حجاب نبودم و نیستم این موضوع رو همسرم و خانواده ش میدونستند
قبل ازدواج همسرم گفتند برای من مهم نیس چادر سر کنی یانه
ولی مادر شوهرم گفت تو محله مون چادر سر کن مردم حرف درمیارن و فلان منم قبول که فقط محل شون سر کنم ولی بعد چند ماه عقدمون همسرم گفت چادری باش من قبول نکردم واقعا برام سخته حجاب داشته باشم،دوباره بعد ازدواج سر همین موضوع دعوای اساسی کردیم و بهم گفت کلا باید چادر بشی و حق نداری بدون چادر بگردی بعد ازدواج اخلاق همسرم عوض شد بهم میگه تنها حق نداری حتی از لای بیرون رو نگاه بکنی چه برسه بخوام برم بیرون
البته من در شهر قم بجز خانواده همسرم کسیو ندارم حتی اگه بخوام خونه اون ها برم باید پدرشوهرم و یا یکی از برادر شوهرانم ک از من کوچک هستند دنبالم بیان همسرم خیلی به حرف پدر و مادرش گوش میدهد مخصوصا پدرش،،چند ماه قبل سر موضوع اینکه پدرش اجازه نمیداد من برم به خانواده ام سر بزنم دعوایی ب پا شد،خواهر شوهرمم خیلی زخم زبان میزد و دخالت میکند با اینکه از من ۱۰ سال کوچکتر است مادرشوهرم خیلی خوبه فعلا هیچ دخالتی نمیکنه
همسرم نه منو با خودش بیرون میبره ن اجازه میده خودم برم
از اینور بیرون رفتنی چادر سر میکنم برام حس مرگه رو داره
پدرشوهرم دخالت میکنه
خواهرم شوهرمم همینطور دخالت میکنه و زبون خیلی تند و تیزی داره
از خانواده ام دورم
زندانی خانگی شدم
کارم شده گریه کردن
دوس دارم بمیرم راحت بشم
زندگی برام‌ زهر شده
افسرده شدم
لطفا راهنماییم کنید