سلام من ۱۹ سالمه بار اول ک کنکور دادم ۳۰ هزار شدم بار دوم شدم ۸ هزار پرستاری قبول میشدم ولی نرفتم خواستم بشینم پشت کنکور ک پزشکی قبول شم الان از اول سال افسردگی گرفتم نمیدونم چمه چیکار کنم اصلا واسه چی اینجوری شدم؟ بخدا من این نبودم خیلی انرژی داشتم ۱۳ ساعت درس میخوندم دریغ از یه لحظه خستگی و ضعف!ولی الان چی؟ با همه بحث میکنم از همه چیز و همه کس نفررررررت دارم حوصله هیشکیو ندارم از صب تا شب تنهام میخوام درس بخونم ۱ ساعت ک میخونم خسته میشم میرم سراغ گوشی.ب گوشی اعتیاد پیدا کردم اینستارو حذف کردم ولی درست نشد.اون دختری ک یه اراده پولادین داشته ک ۳۰ هزار رو اورده کرده ۸ هزار الان عین یه مرده متحرکه فقط تصمیمای غلط میگیرم اصلا زندگی نمیکنم من.احساس بی ارزشی و یاس و ناامیدی در وجودم رخنه کرده بخدا حس میکنم روحم مریضه ب همه کس و همه چیز حتی برادر خودم شک دارم فک میکنم همه دارن بهم دروغ میگن فک میکنم همه باهام دشمنی دارن خوابم خیلی زیاد شده یعنی بذارن کل روز رو میخوابم هیچی واسم مهم نیس یعنی نمیدونم واسه چی زندگی میکنم اصلا چیکار دارم میکنم قبلا خیلی بااعتقاد بودم الان حتی اعتقادم ب خدا رو دارم از دست میدم یعنی میگم استغفرالله خدایی وجود نداره بابا دراین حد ب یه پوچی و سیاهی مطلق رسیدم با یه پسری هم ۶ ماهه دوستم بهش اعتماد دارم ۲۴ سالشه شغلش آزاده وضع مالیش هم معمولیه میگه خیلی دوستم داره منم دوسش دارم ولی بعضی وقتا انقد بدم میاد ازش ک میخوام کات کنم حتی با وجود اینکه بهش اعتماد دارم بازم شک میکنم بهش قراره تو مرداد بیان خواستگاری ولی من نمیخوام ب خودشم گفتم قبول نمیکنه میگه حتما میاد و من باید خانوادمو راضی کنم خانواده من ب هیچ وجه راضی نمیشن بخدا زندگیم مطلقه اگه هم پزشکی قبول شم ک اصلا راضی نمیشن (واسه من مهم نیس مامانم خیلی گیر میده راجب این موضوع ک دکتر باید با دکتر ازدواج کنه پرستار با پرستار یعنی هرکی با هم رده خودش) جدای از این بحث من میخوام خوب شم این افسردگی لامصب رو بذارم کنار برم بوکس کار کنم لاغر کنم برم کلاس گیتار خوش بگذرونم و واسه ازدواج خیلی زوده ولی نمیتونم حرف دلمو بهش بزنم چون بهش قول دادم راضی کنم خانوادمو و اگه بهش بگم حداقل ۲ سال صب کن خیلی ناراحت میشه و مثلا میگه تو منو بازی میدی از کجا معلوم بعد دوسال مال من شی و ازدواج کنیم؟توی خانواده هم کسی نمیدونه اینجوری شدم چون عادت ندارم دردمو با کسی درمیون بذارم چون ب حد کافی خانوادم مشکل دارن نمیخوام یه دردی ب درداشون اضافه کنم شرایط رفتن ب روانشناس رو هم ندارم. این وضع ب شدت خسته کننده و وحشت آوره چن بار خواستم خودکشی کنم ولی مامانم مریضه دکتر گفته اگه زیاد حرص و جوش بخوره سکته میکنه بخدا قسم تنها دلیلی ک نمیخوام دست ب این کار بزنم مادرمه! الان کتاب جلومه ولی حتی نمیتونم یه کلمه هم بخونم اولا فک میکردم تنبلی میکنم ولی بخدا تنبلی نیس حالم خیلی بده ب حضرت عباس دیگه بریدم توروخدا راهنماییم کنین😔
پ.ن: بخدا من قبلا این نبودم پر انرژی مثبت پر عشق و محبت و امید ب اینده