سلام ، من ۱۹ سالمه دو ماهه اومدم دانشگاه از دانشگاه و شلوغی و ادماش متنفرم ولی مجبور بودم بیام از شهرمون بیرون مادرم اصرار کرد ،پدرم از مادرم جدا شده تو سیزده سالگیم و بعدشم بلافاصله ازدواج کرد و دو سالی هم هس ک پارکینسون گرفته و انگار دیگه اصلن وجود نداره بین سیزده سالگی تا هیجده سالگی بدترین فشارا و اتفاقا رو تجربه کردم هیچوخ محبتی ندیدم کسی حتا بغلم نکرده و باهام مهربون نبوده انقد افسردگیم شدید بود که نسبت ب همه دوستام حس نفرت و حسادت داشتم و با همشون قط رابطه کردم گوشیمو‌شکستم و با هیشکی حرف نمیزدم چهره ی خیلی معمولی دارم و تو حرف زدن خیلی وختا زبونم میگیره و استرس دارم ، حدود یه ساله حمله های عصبی دارم و شبا خیلی بد میخوابم تپش قلب شدید دارم که بضی وختا دیوونم میکنه ، بارها سعی کردم زندگی جدیدی شرو کنم ولی نتونستم حس میکنم مردم ، بدترین حسای دنیا رو دارم ، بارها سعی کردم با پسرا رابطه دوستی برقرار کنم ولی هیچکدوم از من خوششون نمیاد همه ی ادما منو پس میزنن . وقتی نمیخوانم برمیگردم ب سیزده چارده سالگیم درست وختی ک مامانم وسایلم و ریخت بیرون و گف گمشو برو پیش پدرت ! و پدرمم گف زنم خوشش نمیاد تو بیای اینجا و منو انداختن تو خابگا و خونه ی خاهرام ک اونام ارزو میکردن من زودتر برم … مادرم ناراحتی اعصاب شدید داره و اصلن‌نمیشه بهش تکیه کرد پدرمم که پارکینسون…ارزومه یکی بغلم‌کنه بهم توجه کنه باهام مهربون باشه ازم تعریف کنه ،دلم‌میخاد برم گردش برم دریا رو ببینم دلم میخاد خوشحال باشم ولی حالم هر روز بدتر میشه… ناراحتی معده شدید داشتم پارسال ک اثراتش هنوز مونده ، خیلی کمبود وزن دارم پوستم خرابه دختر خوشگل و دوس داشتنی نیستم ولی ارزومه ینفر دوسم داشته باشه ،تو دانشگاه که دونفری با هم راه میرن قلبم داغون میشه ، دخترا رو‌میبینم ک با ‌پدر مادرشون خوبن حسودیم میشه ، منو تو این خابگاه لعنتی ول کردن ،حتا میگن نیا کجای میای اینجا خبری نیس ، چند ماهه حتا گریه هم نمیتونم کنم ،بیحس و مرده شدم ، دنبال یه خودکشی ساختگی ام ، هرچی دنبال عشق رفتم نشد ،انگار هیچکسی تو دنیا وجود نداره ک دلش منو حتا برای دوستی بخاد چ برسه برای ازدواج چون حتا یدونه خاستگار یا رابطه ی عاشقانه نداشتم…افسردگیم روز ب روز بیشتر میشه و نمیتونم جلوشو بگیرم