سلام
دختری ۲۶ ساله هستم، ارشد مهندسی را تمام کردم، در پایان دوره ارشد خودم که به بهمن قبل بر میگردد با پسری آشنا شدم از طریق یکی از دوستانم که ۳ سال از من کوچکتر بود و با آشنایی بیشتر حس های دو طرف خوبمان بیشتر شد و در نتیجه رابطه ای بسیار محبت آمیز را شروع کردیم، بسیار همدیگر رو دوست داشتیم و بسیار حس خوب بهم داشتیم، آنقدر رابطمان بدون استرس و آرامش بود که همیشه خداروشکر میکردیم که همدیگر را پیدا کردیم رابطه مان از بهمن پیش شروع شد و دانشگاه من هم به پایان رسید از انجایی که من اهل شهر دیگر بودم ب خانه برگشتم و بعد از عید برای کاری اخری دانشگاهم و بیشتر برای دیدن دوستم برگشتم، در همین مدت خیلی کوتاه دلتنگی فراوان داشتیم و از دوری ناراحت بودیم، و من دوباره برگشتم و همدیگر و دیدیم اما بخاطر ترس از دوری دوباره استرس دار شدیم من به دنبال کار در شهر دانشگاهی ام بود از قبل از شروع رابطه ام و فک میکردم در انجا مشغول به کار خاهم شد و با این امید من باز اواخر اردیبهشت ب خانه برگشتم و قرار بر این بود ک اواسط خرداد برای کار به شهر دانشگاهیم برگردم در این مدت همش احساس دلتنگی زیاد داشتیم و اینک در اوج دوست داشتنمان کنار هم نبودیم و اینکه هر روز از اینکه کنار هم نبودیم دچار بغص و ناراحتی میشدیم و اینکه متاسفانه کار من در شهر دانشگاهیم درست نشد و این باعث شد دوتایبمون خیلی ناراحت و رنجیده شیم و حتی پشت گوشی یا چت بغص و گریه میکردیم، اینا رو هم باید بگم دوستم چند سال قبل بخاطر کنکورش دچار افسردگی شدید بوده و اینک یکی دوسال اینجوری بوده و حتی دوباره بخاطر همین قصیه در دوره دانشگاهش بخاطر اینک رشته پزشکی قبول نشده بود در طول دوره دانشگاهیش در رشته دیگر مرخصی گرفته بود و باز کنکور داده بود اما بازم قبول نشده بود و وقتی با من اشنا شد میگفت با امدن من ب زندگیش زندگیش بسیار خوب شده است و بسیار خوشحال بود.اما بعد از درست نشدن کار من به من میگفت باز دچار افسردگی شده و داره ب اینده فک میکنه و اینک نتونسه بجایی میخاد برسه البته این حرفا رو هم ی وقتایی قبل از اینک کار من درست نشه هم بازگو میگرد اما اواخر میگفت نمیدونم با فکرایی تو مغزم چکار کنم احساس میکنم باز دوباره دارم ب حالت قبلم بر میگردم و از نبود من هم ب شدت احساس ناراحتی میکرد تا اینک کم کم حال بدش باز اوج گرفت و بسیار کم حرف میزدیم و اینک میگفت از اینک کنارم نیستی و باید تو گوشی باهات حرف بزنم متنفرم و کم کم تمامی حرفای قشنگی بهم میزدیم از طرف اون کم کم کمتر شد میگفت دیگ حوصله ندارم چت کنم و اینک میگفت فکرای ک تو ذهنم داره اذیتم میکنه و قلبش شبا درد میگرفت و دکتر میرفت و قرصی بهش داده بود، میگفت اصلا در روز نمیتونم با هیچ چیز و فکری حالم خوب کنم و این شد رابطمون خیلی کمتر شده بود اما اون واقعا تو وضعیت بدی بود ک منم نمیتونسم کاری براش کنم و شبا ساعت ۱۲ نصف شب به قبرستون میرفت و میگفت احساس ارامش دارم. اواخر که من بهش نسبت ب رابطه اعتراض کردم گفت خودت و نجات بده و برو من ادم ناپایداریم و نمیتونم حال خودم هم خوب کنم و تو هم با من نابود میشی، و این شد من ب صورت غافلگیرانه به شهر دانشگاهیم رفت که سوپرایزش کنم اما اون بشدت از دیدنم عصبی شد و گفت چرا امدی بدون هماهنگی و اینکه متوجه شدم تو این مدت سیگار هم میکشه و اصلا اوصاع طاهریش هم خوب نبود و از چهرش معلوم بود ک چقد پریشون احواله، وقتی پیشش بودم حالتاش مثل قبل بود و همونجوری حس خوب بهم داشتیم اما ازم خاست ک رابطه رو کنار بذاریم و میگفت من نمیدونم تو زندگی خودم الان چند چندم و نمیدونم باید چکار کنم و منم تو این مدت بخاطر اینک من و خیلی دوست داشت بسیار وابستگی بهش داشتم و کلا بهم ریخته شدم بخام ترکش کنم هرچه اصرار کردم ک صبر کنیم تا با باهم درستش کنیم قبول نکزد و اینک خودش واقعا تو وضعیت بدی بود وقتی دیدمش و از ظاهر و قیافش فهمیدم چقد پریشونه ناراحته، من برگشتم شهر خودم اما واقعا هم برام سخته ی دفع از دستش بدم چون واقعا بهترین لحظات و تو این مدت کوتاه باهاش داشتم و همین که دلنگرانش هستم، برای رفتن ب مشاوره هم مقاومت نشون داد و گفت خیلی قبلا رفتم اما من دوباره ب وضع قبلم به حالت شدیدتر برگشتم، الان ی ۲۰ روز هست ک من ازش خبر میگیرم و اینک رابطه عاطفیمون تموم کردیم فقط ب اصرار من هم گفتم ی وقتایی از حالش خبر دار شم ، اون ترم اخر دانشگاهس و بخاطر مرخصیرک گرفته بود هنوز هم دانشگاهش تموم نکرده و بعد دانشگاهم باید برای سربازی اقدام کنه و همه اینا هم اذیتش میکنه، الان خودمم بخاطر اینجوری شدن رابطه احساس افسردگی و مسایل دیگر زندگیم که هرچقد دنبال کار بودم موفق نشدماحساس افسردگی زیادی میکنم و از کارهای روزمرم افتادم و الان واقعا نمیدونم باید چکار کنم ، من حس بسیار خوبی بهش دارم و دوست دارم کمکش کنم و اما چون ازش دورم نمیتونم براش کاری کنم ، الان همش ذهنم درگیر این مسئلس و نمیدونم باید چکنم ، من هنو امید ب دوست داشتنش دارم اما واقعا نمیدونم چکنم ب این وضع خبرگیری ازش ادامه بدم یا اینک نه فراموشش کنم ب کل یا اینک تنهاش نذارم ، واقعا نمیدونم چکار کنم و اینک از اینک این رابطه ب این خوبی اینجوری شد همش در حال ناراحتیم، خودم هم جوری شدم ک نمیتونم حال خودم با چیزی خوب کنم.خیلی ناامیدم کلا از زندگیم .لطفا کمکم کنید. ممنون