باسلام ازاینکه وقتتون رو میزارید برای شنیدن صدای درون مردم بسیار سپاسگزارم … نمیدانم از کجا شروع کنم …من دختر فوق العاده احساسی هستم که موقعه ازدواجم عتشقانه همسرمو دوست داشتم اما مشکلات زیادی سرراهمون بود و دخالت افراو زیادی … رفته رفته مشکلات ما بیشتر شد وتلاش من تنها به جایی نرسید چون همسرم به هیچ عنوان قدمی برای بهتر شدن اوضاع بر نمیداشت ..بیکاریای مکرر و اعصاب خوردیای همیشگی تاب تحمل مرا ربود و باعث شد من مدام سرش غر بزنم و دعواش کنم دیگر حتی کوچکترین خواسته ای رو از خودم منع میکردم چون از لحاظ مالی به شدت تحت فشار بودم تو همون اوضاع و احوال درسم رو تموم کردم و سرکار رفتم …که زندگیم بهتر بشه اما هرچه قدر من درسم رو ادامه میدادم چون ایشون تحصیلات نداشتن بیشتر از من فاصله میگرفتنو بیش از حد با من سرد برخورد میکردن هدچه هم من عصبانی میشدم دلیل این سردی چیشت به نتیجه ای نمیرسیدم انگار تصمیم خووش را گرفته بود و رفتاراش خیلی مشکوک بودن تا اینکه بهش شک کردم که واقعا داره یه کارایی میکنه و این شک همراه با وابستگی و ترس از دست دادن زندگی که با جون دل ساخته بودمش منو دیووونه کرد مرتب بهم دروغ میگفت تو هیچ زمینه ای منو یار خووش نمیدونست و باعث شد من از لحاظ هورمونی بهم لریزم و تحت عمل جراحی قرار بگیرم و کلی دوا درمان که استرس و فشار روانی سیستم ایمنی منو در طولانی مدت ضعیف کرده بود و من با سن کمم قدرت باروریمو از دست داده بودم چون کارش بیرون ازاستان ما بودن تنهایی های من رو ز به روز بیشتر میشد و بهش میگفتم حالا که نیستی با تلفن با پیام نبودنتو جبران کن من به محبت و توجه تو نیاز دارم اما هیچ گاه نخواست و نتوانست عمق درد و رنج و احساس مرا درک کند و من هروز تنهاتر شدم و باعث شد به شخص دیگری که همه جوره درحد و اندازه ز من بود و به نظر می اومد درکم کنه وابسته شدم طوری که حتی خودمو نمیدیدم یه مدت طولانی طول کشید تا باخودم کلنجار برم و بپذیرم برخلاف جهت رودخانه نمیشود شنا کرد و سعی کردم فکر اون آدم رو از ذهنم دور کنم البته رابطمونم عمیق و احساسی بود اما در حد تلفن و من یکبارم حضوری ندیدمش …خلاصه تصمیم گرفتم زندگی خودمو بسازم و باز هرچه تلاش میکنم به در بسته میخورم گویی یک پرنده ام با یک بال شکسته … فکر ارتباط همسرم با زن داداشم منو دیوووووووانه میکنه ارتباطی که نتی نمیتونم به درستی با کسی حرف بزنم حتی اگه بیانم کنم همسرم با حدی آدم بیشعور و خدانشناسی هست که منو متهم کنه به تهمت زدن به زن داداش تودش و اینجوری منو خوار و سبک کنه …اما هروز و هرلحظه با اشک و آه به طر میبرم و این باعث شده سلامت روحی روانی و جنسیمو از دست بدم همسرم به نیازهای جنسی من پاسه نمیده وقتی من ازش میخوام حتی توجه آنچنانی نمیکنه یا وقتی هستش اونطور که باید بهم آرامش بده نمیده تصمیم گرفتم برای اینکه این نیاز در من خفه نشه خودارضایی کنم هرربار که تحت استرس شدید قرار میگیرم میلم به سمت خودارضایی میره انگار تنها راه فرارم همینه درد روانیم که دارم میکشم فراتر از آستننه ی ذهنمه و این منو سوق داده سمت خودارضایی و شاید به خودمم حق بدم که اینکارو کنم اما نگرانم در طولانی مدت شخصیتمو تحت تاثیر قرار بده من با تمام وجودم میخواستم یک زن عاشق باشم که در سایه ی یک مرد وفادار زندگی کنم اما منو ندید حالا یا باید خودم به نیازای خودم پاسخ بدم بلکه سلامتیمو از دست ن م یا صبح تا شب دنبال محبت مردی بگردم که هیچی نداره بهم بده …ممنون میشم اگه با نرفاتون کمی به درد من مرهم بزارید