سلام 50 ساله و مطلقه دارای یک فرزند هستم. از دوران کودکی تا به حال زندگی سخت و بدون حامی داشتم. در کنار این مشکلات در سن نوجوانی یک مشکل جسمی لاعلاج هم پیدا کردم که منجر به ترک تحصیل و خانه نشنینیم شد و در همان دوره سخت پدرم هم به رحمت خدا رفتن. با این حال سعی می کردم خیلی صبور باشم و از بد دهنی هم به شدت متنفر بودم. متاسفانه مادرم توجه ای به حالات افسردگی من نداشتن و هر موقع هم که منزوی و گوشه گیر میشدم خیلی عصبانی میشد و مجبورم می کرد که از اون حالت بیام بیرون. می گفت تو که میای خونه من تنم میلرزه که باز باید قیافه تو رو ببینم. بعد از فوت پدرم مادرم من را تنها میفرستاد مطب دکترم که اون هم بهم تجاوز کرد و من افسرده تر شدم. با تمام این اوصاف چون مادرم جوان بود که پدرم فوت کرد من سعی می کردم که بهش همه جوره محبت کنم.2 خواهر و 1 برادر دارم. برادرم از اول با من خوب نبود و دائم سعی میکرد اذیتم کنه و مادرم را بر علیه من پر میکرد. داستانش خیلی طولانیست که در حوصله کسی نمیگنجد. بلاخره من با هر بدبختی بود به خارج از ایران رفتم و لیسانسم را گرفتم. خواهر و مادرم را هم بردم پیش خودم و هزینشونو میدادم ولی باز مادرم اصلا توجه ای نداشت. حتی وقتی می خواستم باهاش حرف بزنم صدای تلویزیون را بلند می کرد که یعنی دارم تماشا میکنم. با بچم برگشتم ایران و مادر و خواهرم هم برگشتن و اومدن خانه من زندگی کردن. من فقط از مادرم خواستم که از نظر روحی و عاطفی ما رو حمایت کنه ولی ایشون فقط به فکر خودشون و خواهرم بودن. برادرمو خواهر دیگرم هم که با من قهر بودن. البته من چند بار پیش قدم شدم که آشتی کنم ولی فایده نداشت. برادرم عاشق اینه که منو تو جمع خراب کنه مسخرم کنه و یک مدت هم به همه میگفت این دیونس مواظب باشید. با خودم هر کاری میکردن چیزی نمیگفتم ولی نمی تونستم اجازه بدم با بچم مثل من رفتار کنن. خدا کمک کرد همه کارها مالی و غیره را خودم انجام میدادم و همین برادرم را بیشتر عصبانی میکرد. خلاصه در این دوره چند کلاهبردار هم سرم کلاه گذاشتن و زندگیمو زیرورو کردن. مادرم هم مشکل جسمی پیدا کردن و من مجبور شدم برم با ایشان زندگی کنم. همین قضیه شد بهانه ای که برادر و خواهرم خانه مادرم نیان و این من را خیلی اذیت می کرد چون احساس میکردم باعث ناراحتی مادرم میشه. چند بار خانه گرفتم که برم مادرم با اصرار نگهم داشت که اگر تو بری کسی نیست کارامو بکنه. ولی هر بار که خونه راپس میدادم مادرم باهام دعوا میکرد و میگفت از خونه من گمشو بیرون و هر کاری هم میکردم به برادرم خبر میداد که چندین بار خواهش کردم اینکار را نکن. به دروغ به فامیل میگفت این (یعنی من) دوست ندارم کسی اونجا رفت و آمد کنه و اجازه نمیداد حتی عید بریم دیدن فامیل. کار تا جایی پیش رفت که حتی عروسی خواهرم من و بچمو دعوت نکردن و وقتی مادرم اومد خونه جلوی بچم به من میگفت دلت بسوزه تو بی کس و کاری.این مسائل خیلی تو روحیم اثر گذاشت و بیشتر اینکه میدیدم بچم بجز من هیچکسی رو نداره و حتی جایی ندارم ببرمش مهمونی. یکبار که با مادرم بحثم شد احساس کردم دارم سکته میکنم و ناخودآگاه حرف زشت از دهنم دراومد. اون لحظه نمیدونستم با کی دارم دعوا میکنم اصلا چشمام نمیدید ولی چون حرصم را خالی کردم احساس کردم آروم شدم ولی بعد که فهمیدم از مادرم عذرخواهی کردم. بهش گفتم تو رو خدا سر به سر من نزار اگر میخوای برم بهم وقت بده جا پیدا کنم برم ولی من حالم خوب نیست انگار دیگه کنترل خودمو ندارم. این مسئله بیشتر اعصابم رو ریخت بهم و احساس گناه می کردم ولی باور کنید دست خودم نبود. این مسئله یکبار دیگه اتفاق افتاد ولی مادرم هم انگار عمدا دست رو نقطه ضعق من میگذاشت که من به اون روز بیافتم . میگفت اینجوری میکنم شاید سکته کنی ما راحت بشیم. تو مثل بختک میمونی که افتاده رو زندگی من و بچه هام. دیگه میدیدم تو هیچ مراسمشون من و بچمو به حساب نمیارن. بالاخره تصمیم گرفتم با بچم برگردم خارح. دو سال پیش که رفتیم ایران اصلا نتونستم مادرم را ببینم وفقط یکی دوتا از فامیلها را دیدم. وقتی برگشتم چند روز بعدش مادرم توسط یکی از دوستانم پیغام داد که سرطان گرفته اول باور نکردم ولی بعد که از فامیل پرسیدم گفتن درسته و مادرت گفته بود که بهت نگیم. من اونقدر شوکه شده بودم که فقط جیغ میزدم و تو خیابون میدویدم. جرات نداشتم از بهش زنگ بزنم. خواستم برم ببینمش ولی به دلیل افسردگی و خطر خودکشی بستری شدم بیمارستان. بچم زنگ زد حالشو بپرسه ولی ایشون به دروغ به بچم میگفت مادر تو منو کتک میزد و از خونه بیرون میکرد و نمیزاشت کسی رو ببینم. کمی که بهتر شدم هر بار که میخواستم تماس بگیرم میدیدم مادرم فقط از من بد میگه و حتی یکبار سوال نکرد چرا خبری از این نیست. بچم به ایشون گفت من میخوام بیام ایران ولی ایشون گفته بود هر چی میخواد بیاد برداره و بره. هرچند که میدونم ایشون واهمه داره که من برم اونجا چون می ترسه با بودن من بچهاش نیان و هر چند که این کار ایشون که زمانی که من ایران بودم بهم نگفت و وقتی برگشتم بهم خبر داد فقط شکنجه روحی بود چون از اونموقع افسرده تر شدم و هر شب کابوس میبینم.ولی دائم احساس گناه میکنم که چرا خشمم رو کنترل نکردم و چرا افسرده هستم که کسی منو نمیخواد. حالم اصلا خوب نیست. گیجم. یعنی من هیچ نقطه مثبتی ندارم که مادرم با من اینکار را کرد آبرومو پیش بچم و فامیل برد طوری که همه با من قطع رابطه کردن. یعنی مادرم نمیدونه من پرخاشگریهام ارادی نبوده. آیا خدا می بخشه یا اونم بخاطر شرایط روحیم مواخذم میکنه. حالم خوب نیست