سلام خدمت شما من قبل هم از مشاوره های خوبتون تو زمینه دیگه استفاده کردم و ممنونم که کنارم هستید
سه سالِ افسردگی دارم اولش نمیدونستم اما کم کم متوجه شدم که توی مراحل حادی هستم راستش از خودم میترسم از افکار خودکشی نمیخوام جزئیات رو مرور کنم چون خیلی زیاده فقط به مرحله ی پوچی رسیدم منیکه همیشه امیدوار و هدفمندو ..بودم اما انگار که انقدر سختی کشیدم دیگه هیچی برام لذت نداره حتی جنگیدن بدترین احساسی که میتونم بگم دارم اینه که احساس میکنم هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره و دلیل افکار خودکشی مم همینه که منو میترسونه به مرحله ای رسیدم که جهانو جنگیدنو مسخره میبینم اینم بگم که من ادمی نیستم دست رو دست بزارم تلاشمو کردمو میکنم حالم خوب شه اما یه جوریم انگار که زخمی ام انگار که نیاز به ترمیم دارم نیاز به استراحت دارم اما متاسفانه واسه کوچکترین چیزها باید عذاب بکشم مثل چی بگم یه چیز ساده مثل یه طبیعت رفتن که خرجیم نداره بگم مسئله پوله نه مسئله پول نیست انگار تو خونه زندانی شدم اجازه ی هیچ کاریو ندارم من هنرمندم اما همه ی ذوقم نابود شده چون همه ی اختیارم ازم گرفته شده من خیلی قانعم حتی یه اشپزی ساده یه نمیدونم گل پرورش دادن میتونه حالمو خوب کنه اما شاید عجیب باشه بگم من اختیار هیچ چیزیو ندارم اینارو گفتم که فکر نکنید فقط اجازه ی سرکار رفتنو درس خوندنو این چیزاس که اختیارشو ندارمو باید براش بجنگم من اینارو نمیتونم برای کسی بگم جز یه غریبه کوچکترین دلخوشیامم ازم گرفته شده میدونید بدترین مرگ اینه که اختیارتو ازت بگیرن و زندانیت کنن یه سری از ازادیامو بدست اوردم اما طی این هفت سال جنگیدن احساس میکنم رمقی برام دیگه نمونده بخوام بازم بجنگم تا کوچکترین دلخوشیامو بدست بیارم من ضعیف نیستم من هیچوقت نگفتم رسیدنه که حالمو خوب میکنه سعی کردم تو مسیره رسیدن لذت ببرم امامسیرم لذتی نداره سختیا دیگه اونطوری نیستن که بتونم تحمل کنم ارزششو نداره میدونید یه چیز مهم تر اینکه نیاز به تنهایی دارم اما نمیشه از شلوغی متنفرم چیکار کنم بین همه ی ازارو اذیتا محدودیتا دخالتا تحقیرا و.. همه چی لااقل شاید تنهایی بتونه افسردگیمو خوب کنه چیکار کنم سرسام گرفتم میدونید فرار از این زندان هم اراده میخواد تحمل و طاقت بالا میخواد چیکار کنم که اون انرژی سابقمو برگردونم که بتونم از این زندان فرار کنم من نیاز به ترمیم زخمام دارم اما اینجا حالمو بدترمیکنه تحت فشارم میزاره و هی بهم میریزم فکر خودکشی به سرم‌میزنه نمیزارن استراحت کنم نمیزارن تنها باشم واقعا نمیخوام اینکارو کنم اما وقتی تحت فشار قرار میگیرم بعد سه سال اینطوری شدم و اینکه به قدری حال روحیم بده که ذره ای ناراحت میشم از چیزی بیماری های جسمی میگیرم دیگ جسمم هم مثل قبل تحمل نداره احساس میکنم تو شرایط بحرانی ایم البته دارو نخوردم تا بحال هم میترسیدم هم میخواستم مشکلم حل شه نه فرار کنم از واقعیت قبلا خیلی سعی کردم با بقیه حرف بزنم اما هی ناامیدم میکردن و خودمم همه چیزو نمیتونستم تعریف کنم همون چیزایی که حتی تعریف کردنش واسه خود ادمم سخته من تو گذشته نیستم من فقط دنبال راه حلم برای ترمیم خودم ولی از هر طرف تو قفسم از حرف زدن با دیگران دست کشیدم و رفتم تو لاک خودم با همه سعی کردم قطع ارتباط کنم که رو اعصابم نرن و حالم بدتر نشه خودشون سد راهم میشن مانعم میشن بعد که انجامش میدم موفق میشم میان میگن چیکار کردی به مام یاد بده راستش من باهمه دوستم اما هیچکس شبیه من فکر نمیکنه هی جلوی پام سنگ میندازن و خیلی خیلییی تنهام همین حرفام زیاد شد ببخشید