من حدود چهار سال پیش عاشق یه اقا پسری شدم که حدود 11 سال از خودم بزرگتر بود . هم اقا پسر و هم من در خانواده هایی با ریشه های مذهبی بودیم به همین خاطر من هیچ وقت نتونستم بهش ابراز علاقه کنم اما به طور مداوم ذهن و فکرم درگیر این اقا پسر بود . اگر می خواستم کاری کنم به این فکر می کردم که اگر من همسر ایشون باشم ایشون از انجام این کار توسط من چه واکنشی خواهند داشت. بعد از یک سال تصمیم گرفتم که عشق به ایشون رو فراموش کنم اما نتونستم تا اینکه دو سال پیش به طرز خیلی غیر منتظرانه ای ایشون ازدواج کردن . از بعد از ازواج ایشون من قصد دارم ایشون رو فراموش کنم اما نمیشه . هم عذاب وجدان دارم هم انگیزم رو برای زندگی از دست دادم . دیگه مثل قبل نیستم اشتهام کم شده و از انجام کارهای مورد علاقم لذت نمی برم . این 8 ماه اخیر خیلی شرایطم بد تر شده به طرزی که حدود 15 کیلو تو این مدت وزن کم کردم