من ۷ساله با پسری به اسم عرفان دوستم. مادرمو از اول در جریان قرار دادم من الان ۲۰ سالمه دوره دبیرستانم هی مامانم مدام میگفت دیگه بگو بیان خواستگاری و این حرفا ولی نه موقعیت عرفان خوب بود نه سن من مناسب بود چون خودمم پیشه خودم میدونستم زوده و هنوز یه سری کارا تو دلم مونده و واسه ازدواج زوده تا امسال عید که عرفان اومد با پدرم حرف زد. اینم بگم که مامانم خیلی با عرفان خوب بود و دوستش داشت حتی واسه راه اندازی یکی از کاراش ۱۰میلیون اون موقع بهش قرض داد. حتی اون موقع من ماهی ۱شب و میتونستم بیرون بمونم عرفان که اومد جلو سره بحث مهریه به مشکل خوردن مامانم گفت ۱۱۰ و عرفانم میگفت من نمیتونم وقتی میدونم از پس این موضوع بر نمیام و بعد این داستانا بطوور کلی مامانم عوض شده الان ۱ماهه که حرف نمیزنیم تو هر دعوایی کتک کاری داریم خیلی بعد از اون منو محدود کرده و وقتی میگم چرا نمیذاری ۱شب در ماه نیام خونه میگه اون موقع بود دیگه نمیذارم هی میگم الان که بزرگتر شدم اصلا واسش مهم نیست . عرفانم بهش میگه میگه شما قبلا به من میگفتی بیا جلو من خیلی کمکت میکنم الان چرا سنگ میندازی. حتی خیلی جاها تو فامیلم شنیدم که گفته انقد سنگ میندازم تا ول کنه بره من دیگه نمیخوام با این خانواده زندگی کنم بخدا خسته شدم از فضا و محیط خونمون متنفرم. الانم خونرو عوض کردن که من از دوستام دور شم. من سیگار میکشم. بخدا دلم افسردگی گرفتم میخوام هیچکیو نبینم فقط تنها باشم واسه خودم چرااا واسشون مهم نیست که من عمرم داره میره بابا من دلم میخواد آزاد باشم چرا باید با فکر و عقیده اونا زندگی کنم. از اینکه تو حالت عادی باشم حالم بهم میخوره فقط میخوام قرص بخورم بخوابم بخدا که هیچوقت نمیبخشمشون هیچوقت.