با سلام خانمی ۲۹ ساله هستم و۷سال هست که ازدواج کرده ام گویا انتخاب همسرم هستم ومادر شوهرم تلاش زیادی برای بر هم زدن ازدواج ما کرده بود با اینکه کاملا ازدواجمان سنتی بود و با همسرم قبل از عقد هیچ ارتباطی نداشتم وبا اینکه جواب مثبت ما حدود دوسه ماه طول کشیده بود اما مادر شوهرم نتوانسته بود همسرم وپدر شوهرم راضی کند تا از وصلت با من منصرف کند مادر شوهرم به شدت از من متنفر هست هرچند هیچ وقت رودر رو به من نگفته که دوستم ندارد اما از رفتار وگفتار وحرکاتش از فرقی که بین من وجاریم می گذارد از فرقی که بین بچه من وبچه های جاریم میگذارد از تیکه هایی که می اندازد بی توجهی که میکند مثلا اصلاعید هابه دیدن خوانواده من نمی رود با اینکه پدر شوهرم اصرار میکند مادر شوهرم میگوید بدون من برو این حرف را پدر شوهرم به همسرم گفته که مادرت چون نمی آید من هم نمیتوانم تنهایی بروم و از همسرم عذر خواهی میکند خاله همسرم به شدت زن بد دهن رک وبی فرهنگی هست وبارها من را در جمع خرد کرده است بارها شهرستانی بودنم را مسخره کرده ویا بنیه مالی ضعیف پدرم را مسخره کرده با اینکه خودشان چندان از ما از بابت توان مالی بالا نیستند اما چون مریض هست از ترس اینکه جوابش رابدهم ودعوا شود وبیماری سرعش بگیرد نتوانسته ام جوابش را بدهم ودر جمع فامیل بسیار خرد واز لحاظ رو حی مچاله شده ام گاها به مادر شوهرم از بابت رفتار خواهرش گله کرده ام اما او من را گناهکار میداند که چرا باید از دست کسی که مریض هست ناراحت بشوم باور کنید همیشه احترامش را نگه داشته ام وبااینکه بسیار مدافع حقوق زنان هستم در خیلی جاها از او حمابت کرده ام وهمیشه خودم را با این جمله که من به خاطر خودم به او احترام میگذارم راضی میکنم ولی دیگر خسته کننده شده وروحم از رفتارش به درد می آید حتی همسرم بسیار از رفتار کاملا زننده او خجالت مبکشد وهر گاه اعتراض میکند مادر شوهرم میگوید من اصلا هیچ قصدی ندارم وشما نازک نارنجی هستید باور کنید خیلی مسائل هست که در اینجا نه میتوان نوشت ونه مجال ن وشتن هست من چه کار کنم واقعا دیگر خسته شده ام دیگر دلم میخواهد قهر کنم دیگر حتی به رویش هم نگاه نکنم حتی پسر خودش هم از فرقی که بین بچه ما بچه های برادرش میگذارد ناراحت ودل چرکین شده هست سه برابر کادویی که مثلا برای تولد بچه من می آورد را برای فقط یکی از بچه های برادر شوهرم میبرد بچه من الان کوچک هست ومن واقعا نگران آینده هستم چون بسیار به پدر شوهرومادر شوهرم علاقه دارد ومن میترسم بعد از دوسه سال متوجه این فرق ها بشود ومن واقعا مانده ام چه لطمه روحی خواهد خورد پدر شوهرم هم گاها به من احترام میگذارد وگاها کاملا مشخص هست که تحت تاثیر هست وبی توجهی وبی احترامی مبکند نمونه هایی که مثلا میگویم بی احترامی میکنند ابن هست که مثلا من برای آش دندانی که برای بچه ام پخته ام مادر شوهرم را دعوت کرده ام خیلی دیر به مراسم آمده ووقتی هم رسیده میگوید اصلا دلم نمی خواست بیایم حوصله آمدن نداشتم فقط به زور دختر برادر شوهرم آمده ونمونه های فراون از این فبیل حرفها من دیگر کلافه شده ام ودیگر احساس میکنم بیش از اندازه از سبد غرورم خرج کرده ام واقعا دیگر از لحاظ روحی کشش ندارم خودش بسیار خسیس هست وانتظار دارد من هم دقیقا مثل او باشم واین در حالی هست که همسرم از رفتارمادرش بسیار بدش می آید وبه من هم هر وقت به توصیه مادر شوهرم خواستم عمل کنم همسرم از دستم ناراحت می شود ومی گوید لطفا گدا بازی در نیار وخلاصه با اینکه مطالعات زیادی میکنم از بابت روانشناسی ولی واقعا دیگر بریده ام نه میتوانم نادیده بگیرم چون در جمع ضایع میشوم ونه میتوانم مثل خودش بی شعور بازی در بیاورم وواقعا مانده ام که انسان چطور میتواند قبل از اینکه کسی رابشناسد اینقدر نسبت به او نفرت داشته باشد حتی از پسر خودش هم دل بکند با اینکه به ظاهر مادر دلسوز ومهربانی هست