سلام خسته نباشید من با یه اقایی نزدیک یکسال در رابطه بودم و ما خیلی همو دوست داشتیم و تا همین هفته اخر با هم خیلی خوب و صمیمی بودیم البته بعضی وقتا من بی محلی و اذیت میکردم و اقاهم مشکلات خانوادگی و اجتماعی زیادی داشت که به کمک من نیاز داشت و من کم کاری کردم ولی حسامون کم نشده بود بعد از یه هفته از مسافرت برگشتن انگار اونجاهم با یسریا دعواشون شده بود ایشون یهو اومدن سر یه بحث کوچیک که من چرا بهشون توجه نکردم و اینا بحث شدو دیگه رفتیم همو دیدیم و هرچی صحبت کردم اصرار به اتمام رابطه داشت با اینکه گفت من تورو خیلی دوست دارم و برام مهمی ولی خب ما اینده هامون از هم جدا بود از ابتدا ولی بهم وابسته شده بودیم و ایشونم برای رفتن به سربازی و فشارای اقتصادی و خونواده و اینکه منم براشون مثل یک دغدغه فکری بودم رابطرو تموم کردن و حتی لحظه اخر گریشون گرفته بود و بهم گفتن دوست بودن با تو برام سخته و نمیتونم فراموش کنم ببینمت ولی اگه دوست داشته باشی دوست میمونیم و اخرین دیدار خیلی کلافه و عصبی بود و خصوصی ترین مشکلات زندگیشو که به هیچکی تاحالا نگفته بودو بمن گفت و خیلی دردو دل کرد ولی هرچی گفتم گفت نه من تنهایی حلش میکنم از کسی کمک نمیخوام انگار لج کرده بود و از من پرسید اصلا تو دلت واسم تنگ میشه؟:) حتی دیگه باورمم نداری…. و دیگه دوستاشم به اونا اعتماد نداره و دردو دل نمیکنه و سربازی و اینکه ذهنش اینجا درگیر من باشه و خیلی چیزای دیگه بهش فشار آورده بود و خیلی حرفای دیگه ولی یجوری رفتار کرد که تصمیمش مصممه و نمیخواد بیشتر ازین وابسته شه و از ارتباط با من میترسه و مطمئنم پای کس دیگه ای وسط نیست
در هر صورت من بشدت دوستش دارم و نمیتونم ازش دل بکنم میدونم چقدر به کمک نیاز داره شاید منو ترد کرده باشه حالا به هر دلیلی ولی من ازتون می‌خوام فقط بهم بگین چیجوری میتونم یکاری کنم برگرده یا دلشو گرم کنم به خودم چون ما واقعا باهم خیلی خوب بودیم.