سلام خسته نباشید، من ۲۱ سالمه ،۳سال پیش با یه آقایی که یه سال از خودم کوچیکترن ۹ ماه باهم بودیم، خیلی ام همه چی خوب بود و من خونواده ایشونم دیده بودم حتی و قرار بود بعد دانشگاه و وقتی شرایطش پیش اومد باهم ازدواج کنیم، خونواده من تو این موارد خیلی سخت گیرن و اصلا از رابطه دوسنی دختر و پسر خوششون نمیاد ، مادر و خواهر من فهمیدن قضیه رو همون موقع هایی که مشکل داشتیم خودمونم، و جداشدیم از هم، ولی اون آقا فک میکردن من بهشون خیانت کردم درحالی که اینجوری نبود، یه آقایی به من علاقه داشتن و هی میخواستن نزدیک شن بهم ، ولی تا وقتی جدا نشده بودیم من نذاشتم این اتفاق بیوفته وحتی بهشون گفتم که دوس پسر دارم، ولی یه بار که پیش هم بودیم(هم کلاسی بودیم هرروز همو میدیدیم )خیلی یهویی بوسیدن منو، منم نمیدونم چرا چیزی نگفتم و واکنش تند نشون ندادم و یه بار که با دوس پسرم بحثمون شد نمیدونم چرا اینو گفتم واسه خوردشدن اعصابش یا نمیدونم چرا ولی گفتم اینو، مشکلاتمون با دوس پسرم هی بیشتر و بیشتر میشد و فشار خونوادم که فهمیده بودن و با خونوادش حرف زده بودن از یه طرف ، این آقاام هی به بهونه های مختلف بهم نزدیک تر میشدن و مث یه حامی بودن واسم تو اون شهر غریبه که توش درس میخوندم، خواستیم جدا شیم از دوس پسرم، واسه منم راحت نبود ولی دیگه تحمل اینکه فک کنه بهش خیانت میکنم و به خاطر یه نفر دیگه میخوام ولش کنم و همه مشکلات دیگه رو نداشتم، جداشدیم ولی از هرراهی که پیدا میکرد پیام میداد بهم و هی شعر و آهنگ و متنایی میفرستاد که واقعا اذیتم میکردن ، خونوادشم که همون موقع هی میگفتن هرموقع شرایط درست شه نامزدتون میکنیم و این حرفا، پشتمو خالی کردن و کلا برعکس همه اون خرفارو به مامانم زدن و همه چیو خراب تر کردن، دیگه هیچ امیدی نداشتم به باهم بودممون و آینده ، جوابشو ندادم و ندادم ولی دیگه بعدش نمیتونستم، حال همو میپرسیدیم و دلم واسش تنگ میشد با وجود عصبانیتی که داشتم ازش ، دوماه پیش برگشتیم پیش هم و خواسته شو قبول کردم که بازم دوست دخترش باشم،ولی از همون اول گفت من هیچ قولی از آینده بهت نمیتونم بدم و قبلا میخواستم باهم ازدواج کنیم و بهم برسیم و میخواستم تلاش کنم واسه رسیدن بهت ولی تو از دستش دادی و الان دیر شده و این حرفا، منم قبول نکردم اول این شرایطو ولی بعد هیجانی تصمیم کرفتم و گفتم باشه، از اون روز تا الان که نزدیک دوماه گذشته ، هرروز یاد حرفاش میوفتم، فک میکردم شاید چن وقت بگذره بهتر شه همه چی و دوباده به آینده ام فکر کنه، واسه من واقعا مهمه که بدونم قراره آینده ای باهم داشته باشیم یا نه ، ولی هم چنان از فکر و حرف در مورد آینده فرار میکنه و همش میگه فکر آینده رو چرا باید الان کنیم و الانو خراب کنیم، منم واقعا اذیت میشم با این شرایط، اگه خونوادم دوباره بفهمن که برگشتیم پیش هم مطمئنم فشاراشون بیشتر میشه و از اینورم چون خونوادش و خودش یه بار قبلا پشتمو خالی کردن مطمئنم این دفعه ام بدتر از دفعه قبل اصن پا پیش نمیزارن حتی و همه چی دوباره سر من خراب میشه ، واقعا همو دوس داریم و مطمئنم از دوس داشتنمون، میدونم سنمونم کمه و ۲۱ و ۲۰ سال اصن سن ازدواج نیس و شرایطشم نیست، ولی اینکه یه بار میگه من تا ۱۰ سال دیگه شرایط ازدواج ندارم به خاطر مشکلات خونوادم ، یه بار میگه خونوادمم وقتی فهمیدن برگشتیم پیش هم گفتن فکر ازدواج و از سرت بیرون کن ، و اصن هیچی نمیگه در مورد آینده مون و برنامه ای نداره منو واقعا میترسونه ، منم خیلی سعی میکنم در مورد آینده ام باهاش هیچ فکری نکنم و راه خودمو برم تا ببینم چی پیش میاد، ولی اگه قرار باشه آینده ای نباشه چرا الان باهم باید باشیم و وابسته هم شیم تهش بعد چندین سال خاطره مجبورشیم جداشیم؟نمیدونم واقعا چی درسته چی غاطه و باید چجوری باهاش حرف بزنم و چی بگم ، هنوزم منو مقصر میدونه به خاطد تموم شدن رابطه مون دوسال پیش و اینم بزرگترین بهونشه، حس میکنم منتظره تا چنچن وقت بگذره من ولش کنم تا بهونه بیوفته دستش، منم نمیخوام اون آدمی باشم که اینکارو میکنه ، حتی قول ام نمیخوام ولی اینکه واسه همه جنبه های کار و درس و بقیه زندگیش واسه آینده برنامه داره فقط تو این مورد بهونه میاره رو نمیتونم قبول کنم