سلام وقتتون بخیر عذرمیخوام من 20 سالمه و دختر هستم پسرخالم ب خواستگاریم اومد و همدیگه رو خیلی دوست داریم و خانواده ها هم موافقن ازمایشات و همه چیز رو انجام دادیم و تا الان هیچ مشکلی نبوده ب غیر از ی چیز ک اونم از طرف من هست! من چند ساله با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم که طی دوسال اخیر شدت خیلی خیلی زیادی پیدا کرده و الان دارم چهارمین دوره از داروهایی ک دکتر های مختلف برام نوشتن رو مصرف میکنم فقط هم افسردگی نیست من اختلال اضطراب شدید اختلال خواب و حافظه و اختلال دوقطبی هم دارم البته یکی از روان درمانگران دوقطبی تشخیص داد اون یکی شخصیت مرزی. در کل حالم اصلا رو ب راه نیست و نمیتونم مثل ادمای عادی زندگی کنم من ب مرحله ای رسیدم که بی حس شدم ینی نه درک درستی از خوشحالی دارم ن ناراحتی و ن زمان. در هر صورت تحت درمانم اما نمیدونم راجب همه این مسائل ب نامزدم بگم یا نه؟ من خیلی کلی همون اول چون ی بحثی داشت پیش میومد بهش گفتم اما اخرش گفتم الان خوبم ولی نیاز ب زمان دارم و این حرفا. اما واقعا دارم اذیت میشم چون اون ی ادم سرزنده هست بسیار تلاش گره انگیزه داره و طبیعتا انتظار داره ک منم اونطوری باشم البته من اصلا پیش اون خودمو بی حال و افسرده نشون نمیدم اصلا! طوری وانمود میکنم ک حالم خوبه و دارم درسمو میخونم اما واقعیت اینه ک انقدر انرژیم تخلیه میشه ک قدرت انجام هیچ کاریو ندارم و اون مثلا میبینه من دیر بیدار میشم میگه تنبل بازی درمیاری یا اینکه باید سعی کنی اینکارو کنی اونطوری باشی تا پیشرفت کنی و این چیزا البته اون خیلی ادم خوبیه و از روی خیر خواهی میگه اما من واقعا وقتی بهم برچسب تنبل بودن میزنن یا میگن تو اینجوری هستی اونطوری هستی خیلی ناراحت میشم و نمیدونم راجب شرایطم الان براش کاملا باز کنم بهش بگم یا هنوز هیچی؟ چون از نقاب زدن خسته ام نمیخوام انرژی منفی بدم نمیخوام کسی رو اذیت کنم اما منم نیاز ب درک دارم خیلی خسته ام من بخاطر شرایطی ک دارم کاملا مخالف نامزدی مون تو این زمان بودم اما متاسفانه حتی خانواده خودمم اصلا درکی از این مسئله ندارن و من باید ی جواب میدادم اونم چون هم خیلی دوسش داشتم هم ی گزینه خیلی خوبی بود از هر لحاظ مجبور شدم بگم بله من واقعا نمیدونم چیکار کنم؟