سلام
حدودا ۲ ساله که ازدواج کردم.البته ۱ ساله که اومدیم سر خونه زندگی خودمون.همسرم پیش از ازدواج به گفته خودشون یک آتئیست بودن.یه مدت با هم رابطه داشتیم و منم فکر میکردم میتونم روش تاثیر بذارم که این عقایدش اشتباهه.حتی کار به جایی رسید که گفتم من نمیتونم با این عقاید کنار بیام و تا وقتی اینیه که هست ازدواج ما محاله. بعد از مدتی مادرم فوت شد و همسرم خیلی تغییر کرد.برگشت و گفت اشتباه میکرده و به گفته خودش توبه کرد و نماز خون شد.منم که انگار خدا جون دوباره بم داد بعد مرگ مادرم.به هیچ تبدیل شده بودم ولی با اومدن دوبارش تو زندگیم زنده شدم هرچند با کوهی از مشکلات روحی.هیچوقت بعد مادرم نتونستم آدم قبلی بشم. این دختر که حالا همسرمه اومد و یه انگیزه زندگی بم داد.به تمام مشکلاتی که داشتم خودمو جمع کردمو ازدواج کردیم.تو بدترین شرایط کار کردم حتی با تحصیلات بالایی کا داشتم به هر کاری تن دادم. حالا بعد ۲ سال از ازدواجمون همسرم بعد یه مدت مشکلات اقتصادی و دعوا های بچگانه بم گفت جو گیر شدم که گفتم خداباور شدم.اشتباه کردم که گفتم.من خدا رو قبول ندارمو از این چیزا.میگه من ظاهرمو فقط چون تو مانعم شدی اینجوری نگه میدارم. اگر نه من به چیز خاصی اعتقاد ندارم.این حرفا رو تحویلم‌میده.حالا من مودمو یه عالمه راهی که اشتباه رفتم.یه عالمه هزینه ای که برای این زندگی دادم. آدمی شدم که غم بی مادریشم حتی باید از این زن مخفی کنه.شدم یه آدم بی هدف.هر روزم شده فکر کردن به این چیزا.انگیزه ای برای کار و زندگی ندارم.مشکلاتم شدن یه موضوعات غیر قابل حل که خودمم دیگه رمقی برای حل کردنشون ندارم.
شما بگید چکار باید بکنم؟
طلاق راه حلشه؟
بازم براش بجنگم با وجود این که میدونم تغییر نمیکنه؟
خدایا کمکم کن راهمو پیدا کنم