باشوهرم دوست بودیم وبزورخانواده هامونوراضی ب ازدواج کردیم شوهرم تک بچست وپدرشم فوت شده دخالت هاواظهارنظرهای مادرش وبیتفاوتی شوهرم باعث میظه هرلحظه احساس تنهابودن بیشتری بکنم،باازدواجم خودموخیلی ازخانوادم دورکردم چون اوناب هیچ وجه راضی نبودن حتی الانم اگه بخام جداشم خوشحال میشن،فک میکردم وقتی باهم ازدواج کنیم خوشبخت میشیم ولی الان تمام رندگی شوهرم اول درمادرش خلاصه میشه وبعدشایدمن اگه نظرمن بامامانش مخالف باشه نظراون ارجعه بسلیقه مامانش میپوشه بامامانش برنامه هاشوهماهنگ میکنه ومامانش هم ب همچیزه ماکاردارداره وتوکوچکترین مسائل ن تنهااظهارنظرمیکنه بلکه چون خودشوصاحب نظروعقل کل میدونه بایدبحرفش عمل کیم وگرنه بهش برمیخوره.بقدری پرروووقیحه ک هرحرفی میزنه بی آبرویی میکنه بدوبیراه میگه وبراحتی باتیکه ومتلک من وخوردمیکنه من بخاطرشوهرم جوابشونمیدم سکوت میکنم ولی اون ادامه میده بجایی ک من فقط دست وپام میلرزه وقتی هم ازفشارزیاداشکم میادمیگه اشک تمساحه توجه نکن خلاصه ک اینقدتواین دوسال ک ماعقدکردیم اتفاقهای بدوشرایط نامناسب داشتم ک بندرت شایدپیش اومده باشه ک احساس کنم ازازدواجم پشیمون نیستم مخصوصن وقتی میبینم شوهرم پشتم نیس وکاملاتنهام وقتی ک هیچ تکیه گاهی ندارم یاب طلاق فک میکنم یاب اینکه پایان بدم ب زندگی ک توش هیچ چیزی برام وجودنداره…خسته شدم بنظرتون چیکارمیتونم بکنم؟