تأثیر گذشته بر زندگی آینده
سلام بر مشاور محترم.
من خانم هستم و ۱ سال از ازدواجم میگذره. همسرم مردی بینظیر، مهربان، کمکرسان، تلاشگر و بسیار خوشاخلاق هست. در کنار هم زندگی پر از عشقی داریم. اما یک مسئله تلخ بزرگ زندگی ما را تحت تأثیر قرار میدهد و همه شیرینیها را چندین باره تلخ میکند.
زمانی که داشتیم ازدواج میکردیم هر دو شرط کردیم که مراسم عروسی نگیریم چون هر دو از آن بدمان میآمد. عروسی ما یک سفر ایرانگردی ۲۰ روزه بود. رفتیم و آمدیم و در حال چیدن وسایل خانهمان بودیم که ۵ روز قبل از آغاز زندگی مشترک، پدر همسرم به منزل پدرم آمد و گفت سالن گرفتهاند و آرایشگاه دیدهاند و لباس عروس انتخاب کردهاند و من باید همه این کارها را انجام دهم. پدرش یک عدد کارت عروسی به منزل پدرم آورد و گفت از فامیل شما هیچکس دعوت نیست و این عروسی برای اقوام من است… این آغاز دعواها و تلخیها بود. همسرم از من خواست این کار را انجام دهم تا پدرش پولهایی که به مردم هدیه داده بوده جمع کند درحالیکه پدرش بسیار پولدار است… پدرش گفت شما این کارها را برای ما بکن و ما همه کادوها را به خودتان میدهیم تا خانه بخرید. من… تنها… بدون پدر و مادرم، بدون تنها برادرم… بخاطر شرایط مالی همسرم در این مراسم شرکت کردم. لباسی که خواستند پوشیدم، اتلیهای که گفتند رفتم و برایشان عکس گرفتم، آرایشگاهی که گفتند رفتم. بدترین و کثیفترین سالن عروسی انتهای محدوده یاخچیآباد را گرفته بودند و من به آنجا رفتم و آن روز چیزی در قلب من شکسته که تا امروز خوب نشده است. پدر همسرم بعد از آن شب گفت که هیچ پولی به ما نمیدهد و ما ماندیم و خاطرات تلخی که حتی کمرنگ هم نمیشود. این اتفاق حال زندگی ما را بد کرده و ماهی نیست که سر آن زندگی ما چند روزی به جهنم تبدیل نشود. احساس من تحقیرشدن است. احساس مورد دروغگویی قرار گرفتن. من توسط خانواده همسرم فریب داده شدم و حالا فکر میکنم ممکن است توسط خود همسرم هم فریب خورده باشم. زندگی ما بسیار خوب پیش میرود. هر دو شاغل و موقعیت اجتماعی بالایی داریم. ولی وقتی این اتفاق توی ذهن من هر ماه یکبار زنده میشود، نمیتوانم جلوی آن را بگیرم و با همسرم دعواهای بدی میکنم و به او میگویم خانوادهاش برایم هیچ چیز نیستند و نمیخواهم با آنها رفت و آمد کنم. همسرم قبل از آن مراسم گفت تو در این مراسم شرکت کن، بعد اگر نخواستی با خانوادهام هیچ ارتباطی نداشته باش. اما الان ماهی یکبار مجبورم میکند به خانهشان بروم و احساس من تنفر است و تنفر از خانوادهای که من راه تک و تنها برای تحقق رویای پول وسیله خودشان کردند و پدری که به من و خانوادهام برای پول دروغ گفت درحالیکه ما هرگز نگاه مادی نداشتیم و این را در رقم پایین مهریه و خریدهای ازدواج نشان داده بودیم… و خواهرانش که بدون اطلاع ما و بدون نظر ما که عروس و داماد بودیم رفتند کارت عروسی خریدند، ارایشگاه دیدند، لباس انتخاب کردند، سالن انتخاب کردند و ما… فقط وسیله دست آنها بودیم…
من همسرم را خیلی دوست دارم ولی از خانوادهاش متنفرم و احساس میکنم هرگز نمیتوانم احساسم را به آنها تغییر دهم. همسرم من را دوست دارد و همه تلاشش آرامش من است هرچند مشکلات مالی بسیاری داریم ولی با هم عشق داریم. اما مشکل اصلی این است ما از آن شب عروسی به بعد با هم خوشحال نیستیم و احساس شادی نداریم. خواهش میکنم به من کمک کنید و اگر کمک شما نیاز دارد سوالات بیشتری جواب دهم از من بپرسید. من اصلا به جدایی و طلاق از همسرم فکر نمیکنم و هر دو تحصیل کرده و اجتماعی هستیم و میخواهیم مشکل را ریشهای حل کنیم و به شادی برسیم. از شما ممنونم
با سلام خدمت شما دوست عزیز
در اینکه رفتار خانواده همسر شما در این مورد اشتباه بوده است شکی وجود ندارد اما نیاز است دقت کنید که آنها خانواده همسرتان می باشند و چه خوب و بد جز دارای های او محسوب می شوند و برای او ارزش دارند .
. شما در مقابل همسرتان به خانواده او توهین می کنید ؟ واکنش همسرتان چیست؟
۲٫ شما توقع دارید همسرتان در مقابل آنها چه رفتاری داشته باشد؟
۳٫ از نظر شما همسرتان مقصر اتفاقاتی است که برایتان رخ داده شده است؟
۴٫ ادامه این زندگی برای شما چه میزان ارزش دارد؟
۵٫ همسرتان شما را مجبور به کاری می کند؟