سلام و خسته نباشید.
من بیست و هفت سالمه و مساله ای که دارم و خواهشمندم راهنماییم کنید اینه که نمی تونم با ترسهام روبرو بشم. بعضی وقتا از اینکه قضاوت بشم یا سرزنش بشم می ترسم ولی بعضی وقتا حتی نمی دونم دقیقا از چی می ترسم ولی این ترس اینقدر در درونم زیاده که باعث میشه استرس و تپش قلب بگیرم و درنهایت کلا کاری رو که باید انجام بدم، انجام ندم و از زمان انجام اون کار می گذره و من می مونم و عواقب روبرو نشدن با ترسم؛ و بعدش بازم قضاوت و سرزنش میشم. خیلی وقته که این مساله رو دارم و میتونم بگم با این مساله به این سن رسیدم و به خاطر این مساله برای خودم و خانوادم تا به حال خیلی مشکل درست کردم و این باعث شده دیگه به هیچوجه به خودم اعتماد نکنم و از خودم به شدت ناامید و خجالت زده بشم، خانوادم هم خیلی وقته(یادم نیست دقیقا از کی) که دیگه ازم ناامید شدن. هر حرفی که بزنم یا نشنیده میگیرن یا مسخره می کنن. هر کاری (تاکید می کنم هرکاری) که بکنم همیشه سرزنش یا مسخره می شم مثلا سرکار برم صدتا حرف می زنن بیکار بشم صد تا حرف دیگه می زنن. هر تصمیمی که بگیرم با تمسخر میگن “حالا کی بهت گفته که اینکارو بکنی؟”. هر چیزی گم بشه یا خراب بشه با اطمینان کامل بدون هیچ اغراقی من و فقط من رو مقصر می دونن و هر چی هم که من بگم اصلا روحمم خبر نداره به هیچ وجه حرفم رو باور نمی کنن. اینکه حرفمو باور نمی کنن خیلی برام سنگینه چون حتی مواقعی که به ضررم تموم شده به پدرو مادرم راستشو گفتم و تاوانشم دادم ولی معتقد بودم که حق پدر و مادر نیست که بهشون دروغ گفته بشه. ولی بعد از موضوع جدی ای که پیش اومد و رفتاری که طی اون موضوع باهام داشتن (و هنوزم دارند)، بدون پشیمونی بهشون دروغ هم می گم. البته با وجود اینکه خیلی دلم میشکنه از اینکه خانوادم باهام اینطور رفتار می کنن ولی قسمت تلخترش اینه که بهشون حق میدم که نتونن بهم اعتماد کنن. من دیگه خودمم به خودم اعتماد و امیدی ندارم. خودمم برای کوچکترین مساله ای که طی روز برام اتفاق می افته مدام خودمو سرزنش می کنم. یعنی یا اطرافیانم به جونم میوفتن یا خودم خودمو می خورم. با توجه به سنم از لحاظ کاری و حرفه ای نتونستم به جایی برسم و از این بابت به شدت تحت فشارم و خانواده ام هم با حرفا و کارهاشون بیشتر بهم فشار میارن. هرچند همیشه تلاشم رو کردم (شاید راهو اشتباه رفته باشم ولی هیچوقت تنبلی نکردم. بی منت تقریبا از همه چیزم زدم: از خوابم، خوراکم، و همیشه از تفریحم) ولی نتونستم به جایی که همیشه آرزوشو داشتم برسم. من حتی شجاعت این رو هم ندارم که برای چیزایی که می خوام به قول بقیه “بجنگم”. به گفته خانوادم من بی عرضه ام و دماغم رو هم نمی تونم بالا بکشم. با وجود اینکه پدرم مهمترین شخص زندگیمه و کل عمرم رو سعی کردم بهم افتخار کنن ولی همیشه بهم می گن ای کاش من رو نداشتن و اینکه از وجودم خجالت می کشن. خیلی برام سخته ولی به این باور رسیدم که حرفای خانوادم هرچند تلخه ولی حقیقته و این باعث میشه پیش خودم به شدت بشکنم. خیلی خیلی حرف برای گفتن دارم ولی…