سلام من نوجوان 13 ساله هستم احساس می کنم پدر و مادر من یکی از بدترین پدر و مادر های دنیا هستند از پدرم متنفرم و از مادرم هم به دلیل علاقه به پدر متنفر ههستم به حدی رسیده ام که آرزوی مرگ میکنم اما خدا دعای من را مستجاب نمی کند آن دو نه اخلاق قابل قبولی دارند نه رفتار قابل قبولی بین پدر و مادرم دعوا های شدیدی صورت می گیرد اما مادرم دست از علاقه به پدرم دست بر نمی دارد من هم یکی از بهترین شاگردان مدرسه هستم همیشه معدل 20 می آ ورم در حالی که میانگین معدل 13 است همه معلم ها از من راضی هستند و من هم طوری رفتار می کنم که انگار در خانه وضع خیلی خوبی دارم همیشه از خودم می پرسم چرا خدا همچین والدینی به من داده است نه امکاناتی دارم نه تفریحی نه مسافرتی نه هیچ چیز دیگری که بخواهم به خاطر آن زنده بمانم پدرم از وقتی که ساعت 5 به خانه می آید نه هیچ کس باید چیزی بگوید نه حرفی باید بزند نه در خواستی داشته باشد او آواز می خواند و نی می زند اما کسی حق ندارد که به او بگوید صدا در نیا یا بد می زنی بعد هم از ساعت 6 تا 12 می خوابد و دوباره روز از نو روزی از نو من احساس می کنم فرد با هوشی هتم که در میان دو آدم کم هوش مجبورم زندگی کنم آ ن دو نه هوشی دارند نه سواد زیادی نه شغل مناسبی نه پولی نه غذایی نه هیچ چیز دیگری دیگر نمی توانم تحمل کنم چندین بار از خدا خواستم که او را بکشد اما خدا هنوز جوابی به من نداده در خانواده های هر دو طرف خودشان را بهترین پدر و مادر نشان می دهند و اگر من چیزی جز این بگویم با کتک از من پذیرایی می کنند آنها حدود صد بار به صورت بد جوری من را زده اند یک بار نزدیک بود فلج شوم وقتی کارنامه 20 می آید آنها هیچ کاری نمی کنند و می گویند برای خودت کرده ای حالا چه کنم دیگر نمی توانم خودم را تحمل کنم هیچ دوستی هم ندارم که به او پناه ببرم