سلام من مردی 22 ساله با مشکلات انبوه هستم هیچکس به حرفای من درست و حسابی توجه نمیکنه حتی پدر و مادرم هر شب از تنهایی زجر میکشم و از زندگی هیچ لذتی نمیبرم بارها دلم میخواست خودکشی کنم اما بعلت مسائل دینی و اندکی امید برای رسیدن به چیزهای دلخواهم انجامش ندادم اما واقعا خسته شدم هم مشکلات جسمی کوچک یا متوسط توی اعضای مختلف دارم هم روحم واقعا از زندگی آزرده شده هرچقدر میخوابم خستگیم درنمیره هرشب یاد چشمای آبی اون معشوق نداشتم میوفتم و یه حرص و حسرت عمیق توی وجودم پدید میاره گاهی هم چشمام به هرزنگاری میره چون دوستای درست و حسابیم ندارم همشون اعصاب خردکن هستن.جایی هم برای فرار ندارم وسط درسای نسبتا سنگین مهندسی برق هم موندم بزور تا اینجا رسوندم و هنوز چهل و خرده ای واحد دیگه باقی مونده.کاش جایی بود که میرفتم توی خونه هم واقعا آرامش ندارم دائما مادرم دعوا میکنه پدر لج درآرمو نمیدونم چکار کنم از دست جفتشون یه خواهر غرغرو هم دارم که اونم ناخوشی های منو تکمیل میکنه.