تنهایی و افسردگی
سلام من مردی 22 ساله با مشکلات انبوه هستم هیچکس به حرفای من درست و حسابی توجه نمیکنه حتی پدر و مادرم هر شب از تنهایی زجر میکشم و از زندگی هیچ لذتی نمیبرم بارها دلم میخواست خودکشی کنم اما بعلت مسائل دینی و اندکی امید برای رسیدن به چیزهای دلخواهم انجامش ندادم اما واقعا خسته شدم هم مشکلات جسمی کوچک یا متوسط توی اعضای مختلف دارم هم روحم واقعا از زندگی آزرده شده هرچقدر میخوابم خستگیم درنمیره هرشب یاد چشمای آبی اون معشوق نداشتم میوفتم و یه حرص و حسرت عمیق توی وجودم پدید میاره گاهی هم چشمام به هرزنگاری میره چون دوستای درست و حسابیم ندارم همشون اعصاب خردکن هستن.جایی هم برای فرار ندارم وسط درسای نسبتا سنگین مهندسی برق هم موندم بزور تا اینجا رسوندم و هنوز چهل و خرده ای واحد دیگه باقی مونده.کاش جایی بود که میرفتم توی خونه هم واقعا آرامش ندارم دائما مادرم دعوا میکنه پدر لج درآرمو نمیدونم چکار کنم از دست جفتشون یه خواهر غرغرو هم دارم که اونم ناخوشی های منو تکمیل میکنه.
سلام به شما دوست عزیز
قابل درک هست که شرایط محیطی می تواند بر فشار روحی شما بیفزاید اما دقت کنید علایمی که شما بیان می کنید نشان از افسردگی دارد و در این مسیر نیاز است که شما برای بهبود شرایط روحی خودتان اقدام کنید و به روانشناس مراجعه داشته باشید تا با بهبود شرایط روحی بتوانید تعامل بهتری را با خانواده نیز ایجاد کنید و در مسیر رشدی خودتان حرکت کنید .
داشتن افکار خودکشی و حتی یک سری علایم های جسمی هم نشان از افسردگی می تواند داشته باشد که با بهبود شما این علایم نیز از بین می رود و حتی اگر دلایل فیزیولوزیک برای دردهای جسمانی شما وجود داشته باشد بهتر می توانید در مسیر مراقبت از خود پیش بروید .
در این مسیر بهتر است روند درمانی خود با به صورت حضوری با روان درمانگر طی کنید.
درمسیر می توانید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۶۸۵۷۴۱
سلام وقتتون بخیر من یه دختر ۱۳ سالمه که ماه خرداد میرم توی سن ۱۴ سالگی و متاهل هستم من وارد یه شرکت بیلیونرزتیم شدم و از طریق پسر دایی همسرم پریشب پسردایی همسرم خونه مادرشوهرم توی یه اتاق جدا خوابید و اون موقع ساعت ۲:۰۰ نصفه شب بود که ما هنوز بیدار بودیم همسرمم ساعت ۴:۰۰ صبح میخواست بره تعویض پلاک همسرم رفت پیش پسر داییش اما من میخواستم که همسرم پیش من باشه و کنار من باشه چون بهش وابسته شده بودم و نمیتونستم ترکش کنم برای همین صداش زدم و ازش خواهش کردم همسرم میگفت مهمونه مادر شوهرمم میگفت مهمونه حالا امشب نمیشه و از این حرفا منم سر حرفم بودم و یه جورایی لجکرده بودم خلاصه دعوا شد و من از همسرم درخواست کردم که من روببره خونه مادرم همسرم با اعصبانیت زیاد توی ماشین شد و ۲ نصفه شب من رو برد خونه مامانم و در حین دعوا مادر شوهرم قسم خورد که شوهرمو یه ماه به مسافرت میفرسته منم که اعصبانی شدم و گفتم به جهنم خلاصه الان دو روز شده همسرم پیش من نیومده و الان بیشتر دوست دارم تنها باشم و همش گریه کنم وقتی کیرم پیش مامانم به گریه میوفتم
چیکار کنم توروخدا کمکم کنید
و لطفا میخوام مشاوره تلفنی بشم و باهاتون تناس بگیرم یا خودتون تماس بگیرید لطفا 😭
سلام به شما مریم جان
احساسات شما قابل احرتام می باشد اما نیاز است که شما برای رسیدن به خواسته های خود صبر کردن را نیز آموزش ببینید این سبک رفتاری می تواند برای زندگی مشترک با آسیب های زیادی همراه شود در این مسیر با توجه به شرایط سنی شما یعنی اینکه اول نوجوانی قرار دارید و اینگونه رفتارها طبیعی هست اما شما در زمان فعلی که متاهل بودن را قبول کرده اید نیاز است که حتما یک دوره های آموزشی را سپری کنید چون این سبک رفتاری چه از سمت شما و چه همسرتان هردو آسیب زا می باشد .
درمسیر می توانید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۲۴۷۱۰۰