با سلام.
دختری ۲۸ ساله هستم. تا سه سال پیش خیییلی مقید بودم به همه چی. تا اینکه با یه پسری آشنا شدم اونم فقط و فقط برای کمک های درسی تا به خودم اومدم دیدم خییییلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش رو میکردم بهش نزدیک شدم. با اینکه دوسش داشتم ولی از عذاب وجدانی که کل وجودمو گرفته بود همیشه باهاش بداخلاقی میکردم. یه روز دعوا بود سه روز خوب.
مقصر همشم خودم بودم چون من از یه طرف نمیتونستم به این رابطه ادامه بدم از طرف دیگه هم نمیتونستم ازش دل بکنم اما ایشون همه چی براشون عادی بود تا فهمیدن اوضاع من از چه قراره یعنی وقتی فهمیدن من چقد دوسشون دارم هر چیز بدی که تو زندگیشون داشتن بهم گفتن با چهار پنج نفر خانوم در ارتباط بودن و حتی سکس هم داشتن. همۀ اینا رو گفتن اما من علاقم بیشتر شد. کیلومترها با هم فاصله داریم. هفت هشت ماهی از رابطمون گذشت که گفت میخام بیام ببینمت همون دفعۀ اول که اومد دستمو گرفت و من نابود میشدم چون تو عمرم همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. بعد از اون بار اول که همدیگه رو دیدیم بهم پیشنهاد ازدواج داد من خودم با اینکه میشناختمش اما از زندگی کردن باهاش میترسیدم اما هیچ وقت به رو خودم نمییاوردم چون همیشه بهم میگفت تو رو انتخاب کردم که به خدا برسم. اینم بگم که یه خونواده مذهبی و خودشم با همۀ رفتارای بدش نمازخوون و روزه دار و عاشق امام حسین هست. خ.نواده من با راه دور و غریبه مخالفن بعد از کلی زنگ زدن تازه اجازه بهشون دادن برای بار اول بیان البته پدر بزرگوار من چون مخالف بودن بعضی وقتا عمدا جوابشون نمیداد و خانواده این
آقاپسر ناراحت میشدن و منم بهشون حق میدادم. این آقاپسر ازاول به من گفته بودن هرچی خانواده ام بگن. به زور ار هم خانواده اشون رو راضی کرده بودن که یه بار هم که شده بریم اگه راضی نبودین من دیگه هیچی نمیگم. قبل از اینکه بیان آقاپسر به من گفته بودن حتی انگشتر و یه پارچهبرات گرفتیم چون رسم داریم برا نشون ببریم.
خلاصه اومدن و برگشتن.
توی اون میهمونی از طرف دوتا خانواده خیلیی حرف زده شد. و بلند شدن رفتن.
سه روز بعد از رفتنشون پسره بهم پیام داد که خانواده ام نظرشون منفیه.
چون از حرفای خانواده ات ناراحت شدن.
دنیا رو سرم خراب شد. دوسال با هم در ارتباط بودیم تمام زندگیمو باهاش برنامه ریزی کرده بودم. حتی داداشش زنگ زد به خانواده ام وگفت ما نظرمون عوض شده. اوضاعی تو خانواده امون بود همۀ سرزنشم میکردن که همش تقصیر خودت بوده دو ساله داری اصرار میکنی که بیان اینم از اومدنشون. الانمکه هفت هشت ماه از اومدنشون میگذره حالم بد میشه. پسره چندماهی باهام درارتباط بود و همیشه میگفت من از اول گفتم خانواده ام الانم دیگه نمیتونم چیزی بهشون بگم.
این وسط من هم به خاطر سرزنش های اطرافیانم خیییلی اذیت میشدم و بعضی وقتا با این آقاپسرکل کل میکردم یه روز دراومد بهم گفت دیگه خسته شدم و حتی بهم گفت دیگه تمومش کنیم.
مید.ونم خییییلی خورد شدم و خوردم کرد اما هنوزم حالم بده تنهایی بهم فشار مییاره هیچکسو ندارم باهاش حرف بزنم خیییییییییییییییییلی حالم بده
از همه جا فراری هستم اصلا دلم نمیخاد جایی برم.
هنوزم دوسش دارم دلم لک میزنه برا خودش برا صداش
کل زندگیم شده خودش
هفته ای یه بار سه چهارتا پیام در حد دو دقیقه بهش میدم و تمام
زندگیم داره نابود میشه
خواهش میکنم کمکم کنید.