تنهایی
سلام وقتتون بخیر،خسته نباشید.
من حالم خیلی بده!
پسرخاله ام کسی که از بچگی عاشقش بودم و شش سال برای یک دعوای خانوادگی از هم دور موندیم و بعدش پیداش کردم…
بیست و دوسالشه من هجده
اوایل برام پیام دوستت دارم میفرستاد اینکه عاشقمه بعد پاک میکرد
باعث شد به ذهنم خطور کنه که بذار من ابراز کنم
اما اون منو رد کرد و بهونه هایی اورد که هرکدوم راه حلی داشت.درحین اینکه این حرفارو میزد خیلی عاشقونه برخورد میکرد یعنی گردنبندهای ست عاشقونه میخرید،نگاهاش،حرفهاش همه اش طوری بود که باور کردم عاشقمه و فقط نمیتونه زبون بیاره
منم باهاش خوب بودم گفت دلش برام خیلی تنگ بود و وقتی هم رو دیدیم محکم بغلم کرد و گوشه لبم رو بوسید.اولش ترسیدم،حالم بهم خورد فک کردم همه چی دروغه دروغ برای رسیدن به چیزی که میخواد.کاری نکردم فقط مبهم نگاهش کردم.چنددیقه گذشت گفتم اون که همچین ادمی نیست تو زیادی تحت فشاری و چون هیچ دوستی نداری،نمیفهمی چی به چیه و خودمو آروم کردم
احساس میکردم برای اون دوس داشتنی ام منو دوس داره،گونه هامو یواشکی میبوسید،یواشکی حرف میزدیم،دردودل میکردیم،میخندیدیم اما وقتی برگشتم چون نمیتونستم به گول زدن خودم ادامه بدم رفتاراشو زیرنظر گرفتم
مدتی حالم بد شد،آبجیم بهش اطلاع داد اما اصلا به روی خودش نیاورد فقط سلام احوالپرسی کرد رفت.جواب تلفنام و نمیداد،پیامهام و دیر پاسخ میداد یا گاها اصلا پاسخ نمیداد تااینکه روزی میرسید که خیلی باهام صحبت میکرد،تاصبح فقط از روزمرگیاش حرف میزد تااینکه به این نتیجه رسیدیم تا بریم بیرون.
من میدونستم دنبال چیه اما عاشقشم بودم
سعی کرد نزدیک بشه اما بی توجه بودم و به حرف زدن ادامه میدادم تااینکه گفت من ساعت هشت باید برم.ینی فقط نیم ساعت میخواست منو ببینه!
عصبی شدم به روی خودم نیاوردم لحنش آرومتر شد مهربونتر بود یجوری که انگار همیشه عاشقمه،نزدیک شد بوسم کنه هولش دادم عقب گفتم برو به کارات برس نمیخواد به من دست بزنی
خیلی عصبانی بودم اما عاشقش بودم،میدونستم باهزارتا دختر دوسته اما وابسته اش بودم،سریه بعدی که منو دید گفت تو اگه عاشقم بودی منو میبوسیدی،گفتم من خیلی دوست دارم سرشو بین دستام گرفتم به کل صورتش بوسه زدم،بغلش کردم.یه مدت باهم خوب بودیم تااینکه رفتارهای سرد و جواب ندادناش به تلفن و پیامهام شروع شد.
اوضاع بدی رو میگذروندم حالم بد بود.ناراحت بودم احساس میکردم منو برای همین چیزا میخواد فقط.
احساس خواری میکردم احساس پوچی باعث شد عصبی شم،باهاش برخورد کردم حرفهای تند زدم و جدا شدم.دوسال فقط.
دلم تنگ شد روزی نبود که بهش فکر نکنم واقعا عاشقشم وقتی برگشتم فهمیدم در یک رابطه ای بوده که بهش خیانت شده و اسیب بدی دیده.حالا سرباز شده و هیچکی تو زندگیش نیست.
سعی کردم رفتارهای غلط گذشتمو بذارم کنار و از احساساتم بدون واهمه حرف بزنم
من بهش گفتم عاشقشم،گفتم دوسش دارم اونم حرفهای منو تکرار کرد
گفت نمیشه خانواده هامون؟گفتم درستش میکنم من همه چیز و درست میکنم.
باهام سرد برخورد میکرد اماانقدر بهش عشق ورزیدم تااونم هرروز برام زنگ میزد و حرفهای قشنگی بم میزد تااینکه یه روز که حالم شدیدا بد بود و گفتم بذار راجع به مشکلاتم بگم اما اون حتی جوابمم نداد میدونست حالم بده اما برام کاری نکرد،دوروز بعدش که انگار حوصله اش سررفته باشه زنگ زد،دوباره به یاد کاراش افتادم و اونم هی بهونه میاورد،بی هوا زدم زیره گریه.قربون صدقه ام رفت که ببین برای اینکه بخندونمت زنگ زدم خودت نمیخوایی قربونت برم.
گفتم باشه مشکل از من قبوله.
همینجوری گذروندیم تااینک بازهم سرد شد،اصلا بم اهمیت نمیداد،مریض بودم میدونست اما حالمو نمیپرسید،باپول توجیبیم براش کادوی تولد گرفتم امااصلا براش مهم نبود چیزی که براش خریدم.
روز به روز رفتاراش بیشتر قلبمو میشکوند اما عاشقش بودم
یکهو بهم اهمیت داد،عاشقم شد،عاشقونه حرف زد منم دلتنگ شدم گفتیم همو ببینیم
من به خانواده اطلاع دادم و رفتم
تموم شب داشت به کارای خودش میرسید و مدام منو تو ماشین تنها میذاشت.من از تنهایی میترسیدم،احساس میکردم الان کسی میاد و اذیتم میکنه،حالم بد شده بود.
به نیم ساعت اخر که رسیدیم گفت بیا بغلت کنم دلم برات تنگ شده بود و به این بهونه دوباره شروع کرد به بوسیدنم به بغل کردنم و باتوجه به رفتارهای قبلش حس خوبی نداشتم
رژ زده بودم من موقع بغل کردن شونه اش و بوسیدم و گفتم قدر یه دنیا دوست دارم تو همه چیز منی اونم گفت منم،گفتم عاشقتم گفت منم عاشقتم
ازش که جدا شدم و جای رژمو روی لباسش دید با حالت اینکه اخه برای چی رژ میزنی نگاهم کرد و مدام میگفت رژت به لباسم نخوره و موقع بوسیدن من گاها که نفسم مسگرفت عقب هولم میداد تا لباسش صورتی نشه
دیگه واقعا احساس پوچی و خواری میکردم،حالم بهم میخورد از رفتاراش.خودمو عقب کشیدم گفتم منو برسون خونه
گفت تازه سرشبه کجا میری اما نگاه قاطع ام رو که دید منو رسوند
دوباره رفتارهاش رو زیرنظر گرفتم،زنگ میزدم مشغول بود،آهایادم رفت وقتی بهم برگشتیم متوجه شدم هروقت بش زنگ میزنم اشغالِ،پیام میدادم جوابای دوتیکه ای میداد اما من عاشقش بودم،قربون صدقه اش میرفتم،براش نقاشیشو میکشیدم،از گلهای قرمز عکس میگرفتم و میفرستادم تااینکه یه روز متوجه شدم بهم خیانت میکرده
تموم اون مدت که باهم بودیم به من خیانت کرده،برای همین بعضی از روزا عاشقم بود و بعضی روزا منو نمیشناخت،برای همین یکهو عذاب وجدان میشد و ازم فاصله میگرفت،برای همین بم میگفت من ادم خوبی نیستم چرا عاشقمی؟
دلیل کل کاراشو فهمیدم ازش که پرسیدم،انکار نکرد انگار میخواست بفهمم بهم گفت تو دعوای اخر گفتی بیا فقط پسرخاله و دخترخاله باشیم برای همین رفتم توی رابطه ی دیگه
گفتم چی میگی این از هشت ماه پیش باتو بوده من تازه دوروزه باتو دعوا کردم چرابمن نگفتی؟میگفتی میکشیدم کنار؟چرا بااحساسات من بازی کردی؟چرا اذیتم کردی؟توکه میدونستی چقدر عاشقتم؟فقط برای هوی هوس دلتنگم میشدی؟
بم گف متاسفم و اخرین پیامم این بود:امیدوازم روزی درک کنی که بام چیکار کردی
حالم هی بد و بدتر میشد ازاینکه چرا گذاشتم بم دست بزنه؟من وسواس دارم نمیتونم باکسی دست بدم یا کسی و بغل کنم اما برای اون اینکارو میکردم.
شش روز بعد بهم پیام داد خوبی؟جواب ندادم
دیدم توی معرفی نامه اش نوشته متعهل به دخترخانم هم میگه یکی یدونه ام
درحالی که منو همیشه خوار میکرد و یکبار لازم ندید باهام خوب باشه
انقدر دلم شکسته احساس میکنم درحقم نالطفی شده،ظلم کردن بهم
؟ن فقط اونو داشتم هیچ دوستی هیچکسی و ندارم
خیلی تنهام و دوستایی که داشتم منو نمیخوان و جوابمو نمیدن.
اون از من سوءاستفاده کرد راجع به کسایی که میشناختم سوال میپرسید بعدهم منو وسیله ی هوی هوسش میکرد
ناراحتم که چرابم گفت عاشقتم؟
احساس میکنم ادما خیانتکارن حس خوبی ندارم
دلم میخواد زنگ بزنم و هرچی ازدهنم در میاد بهش بگم اما میدونم اگر اینکارو کنم خوار تر میشم
کاش خدا به من لعنت بفرسته و منو نیست کنه
حالم بده نیاز به راهنمایی دارم،لطفا آرومم کنید فقط آروم شم؟باشه؟لطفا
سلام به شما عزیزم
احساساتی که داری قابل احترام هست اما شما خودت را درگیر یک رابطه بدون مسیر و هدف مشخص کرده ای و این باعث شده است که بر مبنای یک سری رفتارها برای ارتباط و مسیر خودت تصمیم گیری داشته باشی و خب در این مسیر یک سری واقعیت ها وجود دارد که هرچند تلخ و دردناک نیاز است که شما آن را بپذیرید و اینکه این آقا هدف و مسیر مشخصی را دنبال نمی کند و شما نیز در کنار احترام به احساسات خود و روابط با ایشان نیاز است که حدود را رعایت کنید تا وابستگی بیشتری رخ ندهد .
در کنار اینکه بهتر است دقت کنید که ایشان و احساسات به این فرد تنها قسمتی از زندگی شما را تشکیل می دهد و قرار نیست که تمام سرمایه گذاری روانی خود را بر این احساس و رابطه قرار بدهید پس بهتر است که به خودت فرصت بیشتری بدهی و سعی کنی اولویت های زندگیت را بشناسی و برای رشد بهتر تلاش کنی .
سلام
من شدیدا احساس تنهایی می کنم با اینکه دور برم ادمای خوب زیادی هست ولی فکر میکنم تنهام و کافی نیستم احساس کم بودن و بی ارزش بودن دارم و فکر میکنم بهم ارزش نمیدن و همش تو این فکرم حرفام چقدر بی ارزشه یا بلد نیستم حرف بزنم هی با خودم می گم اونا چطور اینهمه دوست دارن من چی کم دارم یا چرا وقتی دارم با یکی حرف میزنم مغزم همش میکه بی ارزشی و انرژیم و اعتماد بنفسم از بین میره لطفا کمک کنین تا بتونم خودمو کنترل کنم و اعتماد بنفس و این حس تنهایی رو از بین ببرم
سلام به شما عزیزم
ببین این علایمی که بیان می کنی نشان دهنده شرایط روحی شما می باشد و زمانی که شرایط روحی فرد بهم بریزد خودسرزنش گری ، کاهش اعتماد به نفس، کاهش عملکرد در روابط اجتماعی، خانوادگی و حتی درسی و شغلی یک امر قابل پیش بینی می باشد .
در این مسیر اگر بیش از دو هفته این علایم را دارید نیاز است که برای بررسی و بهبود شرایط روحی خودتان به صورت حضوری یا تلفنی به روانشناس مراجعه داشته باشید تا بتوانیم در این مسیر به شما کمک کنیم تا در شرایط روحی بهتری مسیر رشدی خودتان را طی کنید.