با سلام خدمت مشاور محترم. من دچار حس بدبینی نسبت به برخی اطرافیانم هستم. اعمالشان را بررسی می کنم و سعی می کنم افکارم را تغییر دهم. اما فقط متوجه می شوم با گذر زمان بیشتر پی می برم که در محبت آنها ناخالصی وجود دارد. آسیب وجود دارد. به نوعی شاید من به آنها اجازه آسیب زدن را دادم. بعنوان مثال مادرم را کاملا خیر خواه خودم نمی دانم. او را در برخی موارد حسود می پندارم. شاید بگویید چرا؟ هیچ وقت مطابق میل من با خواستگارانم رفتار نکرده، آیا باید اسمش را ناآگاهی گذاشت؟! بعنوان مثال یکبار خواستگار پزشکی داشتم که اتفاقا همان موقع دستم هم شکسته بود. اما من سعی می کردم همه چیز خوب پیش برود. اما بخاطر دارم خانمی که بعنوان خواستگار آمده مثل هزاران خواستگار فضول دیگر که در حین صحبت زندگی خانواده دختر را بررسی می کنند هرازگاهی به اطراف نگاه می کرد تا شرایط را بررسی کند اما مادرم وقتی خواستگار رفت به من گفت این بدنبال دختر کوچکتر می گشت تا او را ببیند خواهری که ۶ سال از من کوچکتر بود و اصلا این خانم هرگز او را ندیده بود! و خواهرم هم اصلا رفت و آمد در آنروز به پذیرایی و… نداشت. من واقعا حیران و ناراحت بودم از حرف مادر. اگر شخص غریبه این حرف را میزد اینقدر سنگین نبود اما فکر کنید با دست شکسته دلم هم شکست. سالها اینگونه رفتارها را دیدم اما سعی کردم به روی خودم نیاورم یا قوی باشم. بار دیگر خواستگار پزشکی در شیراز داشتم یعنی خانمی خواسته بود هر زمان شیراز رفتیم به آنها هم سر بزنیم و مایل بود باب آشنایی با برادرزاده دکترش را فراهم کند منم به آن خانم قول دادم هر زمان میسر شد به دیدن آنها برویم. از قضا ما برای مراسم عروسی یکی از فامیل به شیراز رفتیم. اما من هر چه با اشاره از مادرم می خواستم تا به قول خود عمل کنیم و به دیدن آن خانم برویم با اینکه از منظور آن خانم مطلع بود مانع شد. نگاه خاصی داشت در اینگونه مواقع که حکایت از حس لجبازی و لج گرفتن داشت یعنی انگار ناراحت میشد که دل من شاد شود و زندگی من آنگونه که دوست دارم سر و سامان بگیرد. و تا الان هم به همین صورت بوده. آخرین باری که قلب من را تکه تکه کرد وقتی بود که خواهرم داشت از قول یکی از فامیل ماجرای مرد مسنی میگفت که به خارج از کشور می رود و تحصیل می کند و پول جمع می کند اما ازدواج نمی کند و از قول آن فامیل میگفت که این همه ثروت الان بدرد نمی خورد که ناگهان مادرم با بدجنسی تمام به من گفت: تو زنش می شوی. برای تو خوب است. دهان من و خواهرانم باز ماند گفتم مامان چی میگید این مرد سنش از پدرم هم بیشتر است که گفت تو یک همسر تحصیلکرده پولدار میخواستی همین پیرمرد مناسب تو است خوشبختت می کند!!!! با بدجنسی خاصی اینگونه به روح و قلب من آسیب زد. طوری که دیگه بعد از آن جریان اعتمادم به او کاهش یافت…. و هنوز هم من ازدواج نکرده ام و درونم مادرم را مانع می داند که دلش نمی خواهد من ازدواج کنم.
اما بجز این به برخی از دوستان خود نیز دچار حس بدی شدم. حس می کنم دختران حسودی هستند که گاهی حسادت خود را کنترل نکرده و آسیب می رسانند. بعنوان مثال من و دوستم هر دو مهندس هستیم. دوستم اما درآمد بسیار خوبی دارد و تفریح اصلی اش رستوران است. تا الان خیلی کم پیش آمده که با من به پارک یا سینما یا محیط فرهنگی بیاید. هر وقت مثلا به نمایشگاه کتاب یا موارد مشابه رفتیم اینقدر تق زده و همه برنامه های من را بهم زده که از آخر برای اینکه دلش آرام بگیرد قبول کردم از آنجا برویم. اما حتی وقتی برنامه رستوران یا کافی شاپ هم بذاریم اگر دعوت کننده من باشم، سعی می کند ایرادی پیدا کند و بجای اینکه با دل تشکر کند انگار اسفند روی آتش آرام و قرار ندارد. نگاهش پیام حسادت می دهد که چرا من موفق شدم او را دعوت کنم. بعنوان مثال یکبار از یک رستوران خارج شهر و در محیط سبز ایراد می گرفت که محیطش کثیف است چرا؟ چون برگ خشک ریخته در پشت محل نشستن ما!!! آن هم در فصل پاییز. برگ خشکی که از لحاظ من نماد زیبایی پاییز است! کلا وقتی میزبان من باشم آرام و قرارندارد و بنحوی تلاش می کند محیط را بهم بزند! و وقتی او مرا دعوت می کند سعی می کند با رفتار منت بر سر من بگذارد مثلا فیش صورت حساب را از عمد در جلوی دید من میگذارد. بر خلاف رفتار من.
خب بنظر شما آیا ایراد در من هست! از این رفتار اطرافیان که مثال زدم چه برداشتی باید داشته باشم و آیا نسبت به این اشخاص که بعنوان نمونه ذکر کردم دچار حس بدبینی هستم. چگونه باید این حس بدبینی را اصلاح کرد و چگونه نظر و رفتار اطرافیان را تغییر داد؟ چه چیزی باعث می شود برخی از اطرافیان یک فرد نسبت به او اینگونه واکنش نشان دهند؟