خب اول باید بگم اصلا نمیدونم چطور بگم که مشکل من برای مخاطبم جا بیوفته به صورت کلی توی وضعیت جالبی نیستم احساس ناراحتی و احمق بودن و بی مصرف و ناتوان بودن دارم و مهم تر از همه تنهایی
من با والدینم رابطه به شدت خشکی دارم هیچ عاطفه ای این وسط نیست یادم نمیاد بغلم کرده باشن یا بوسیده باشن اصلا حتی تو حرف زدن هم از لفظ های محبت آمیز استفاده نمیکنن من هم یادم نمیاد هیچ وقت در مورد چیزی که باعث ناراحتیم شده باهاشون صحبت کرده باشم اصلا با هیچ کس چون همیشه این مدل برام جا افتاده بود که نباید در مورد مشکلاتت بیرون خونه صحبت کنی و من بیرون خونه از نظر همه توپ ترین و سرزنده ترین آدم ممکنم اما خودمم می‌دونم نیستم تو خونه هم شنگولم و اکثرا طبقه پایین خونه تنهام چون راحت ترم هیچ احساس نزدیکی با خانوادم ندارم
مورد دوم اینه که پدر و مادر من معلم هستن اما راستش به نظرم از هر الدینی کم تر میفهمن یا کلا فقط رابطه فیزیولوژیک با من دارن ،به طور کلی از عقایدشان و خط فکری شون متنفرم آدمهای خشک و متعصبی هستن و من باید کپی برابر اصل اون چیزی که تو ذهن آنهاست باشم یا به شدیدترین شکل ممکن نقد و قضاوت میشم این مسئله اصلا ساده نیست رو کل زندگی من اثر گذاشته از بچگی هر وقت هر کاری کردم تو جمع هر حرفی زدم نقد شدم که تو نباید میکردی یا من صبای واقعی رو پشت یه ماسک که اونها می‌خوان قایم میکنم اصلا خودم نیستم همه میگن چرا آنقدر تو جمع ناراحتی
کلا شخصیتم تو این فازه که همه احساساتم رو مخفی میکنم و احساسات فیک از خودم بروز میدم حتی وقتی درد دارم یا مریضم نمیزارم کسی بفهمه و نمیدونم چرا
به شدت بی احساسم و اصلا برام مهم نیست دیگران ناراحتن
اما مسئله من الان چیز دیگه ایه این فقط یه توصیف از خودم بود
تا سال یازدهم دبیرستان همه چیز خوب بود من نمونه درس میخوندم و خوب پیش میرفتم که کرونا لعنتی اومد کم کم همه چیز رو مخ و خسته کننده و ناراحت کننده شد پدر بزرگم فوت کرد یکی از دوستانم منو تهدید به خودکشی میکرد که البته تموم شد و نکرد اما خیلی بهم فشار آورد سال دوازدهم من نمیدونم چرا اما به دلایلی هیچ انگیزه ای برای درس نداشتم و نخوندم در حالی که همه فکر میکردن خوندم بیشتر وقتا طبقه پایین فکر میکردم به خودم و اینکه چیز هایی که قبول داشتم مسخره بودن کلا تو کل شخصیتم تغییر ایجاد شده بود و همه چیز زیر سوال می‌رفت و خب قابل پیش بینیه که رتبه ام افتضاح شد در حد پرستاری ناکجا آباد دوباره تصمیم گرفتم بخونم اما الان انگیزه ام صفره با این که توانایی شو دارم نمیتونم بخونم و حرص میخورم هزار تا سوال در مورد همه چیز این دنیا تو مخمه گاهی ساعت ها راه میرم پایین بازم همه فکر میکنن میخونم الان این ترس که سال بعدم گند میزنم هست
مهم ترین مشکلم اینه که من هزار تا چیز تو مخمه هزار تا نگرانی دارم اما با هیچ کس نمیتونم صحبت کنم جلوی هیچ کس نمیتونم بروز بدم یه دفترچه دارم که احساساتم رو توش می‌نویسم یکم بهتر میشه در حد اینکه یادم بره یه مدت کلا احساس میکنم همه اون چیزی که رویاشو دارم و قراره بشم پریده و من قراره موجود بی مصرف بشم و هیچ کس نیست با من صحبت کنه انگار هیچ کس مثل من نیست
گاهی آرزو میکنم یه نفر از آسمون بیفته من باهاش حرف بزنم بعد پودر شه
الان چکار کنم این حس هارو نداشته باشم