باسلام..من دختر خانمی۲۵ساله هستم که وضع مالی پدرم ضعیف هست.وبا خانواده پدری که شامل یکی از عمه هاکه سنش بالاست ومجرد ویکی از عمو هام و همسرش زندگی میکنیم.مشکل من اینه که نه از پدرم خوشم میاد و نه از خانوادش .دو تا از عمه ها ازدواج کردن و یکی دیگه از عموها هم متأهل و دارای بچه هستن.از اینکه خانه ما بهم وصله و اینکه من و خانوادم هیچ حریم خصوصی نداریم .اینکه خودشون و بچه هاشون همیشه مزاحم ما هستن و توی همه چیز دخالت میکنند.همیشه منت می‌زارن بخاطر رسیدگی هوایی که توی کودکی کردن به من خواهر برادرم.با اینکه مادرم همیشه در خدمتشونه ومن هم حتی توی زندگی مشترک خواهران که از من کوچکترن نظر و دخالت میکنن با اینکه کسی از اونها نظر نخواسته .من هیچ وقت یه گردش ساده با اعضای خانوادم نرفتم .پدرم آدم متعصبی هست و اصلا به چیز هایی که من و مادرم می‌خوایم توجه نمیکنه با اینکه چیز غیر منطقی نمی‌خوایم دما حتی یه خرید ساده هم با مادرم نمی‌تونیم بریم و هیچ وقت اجازه نداده و نداریم .خودش رو خیلی باسواد و دانا می‌دونه با اینکه سوادی نداره و همش توهم اینو داره که حق با اونه و اون درست میگه.من دختری محجبه هستم و همیشه رضایت خدا برام مهم بوده اما حس زندانی بودن دارم از این شرایط زندگی ناراضیم و دوستش ندارم.اینجا و با این آدما هیچ جای رشدی برای من نیست اونا مانع من هست .خیلی سعی کردم رو پای خودم وایسم اما نمیشه و دست و پای من بستس و اجازه ندارم اونطور که دلم میخواد زندگی کنم.از یه طرف هم شرایط ازدواج مناسب پیش نمیاد تا از دستشون خلاص شم.میترسم ازدواج هم بکنم بازم چششون دنبال زندگی من باشه .من می‌خوام از اینجا و ادماش دور بشم خیلی دور .سعی کردم دوستشون داشته باشم اما نمیتونم چون هر کدومشون یه زخمایی رو دلم گذاشتن که فراموش نمیشه .تحقیرم کردن نمیکنن حتی پدر به ظاهر مومن وکتابخونم که توهم دانایی داره.که دنبال رشد نیست و همیشه همینطور مونده و ترسو وضعیفه و باعث شده من خیلی از فرصت های زندگیم رو از دست بدم اینو واقعا دارم میگم که مانع من هست .به من بگید چه کنم با این زندگی؟؟؟