سلام.من و همسرم سه سال هست ازدواج کردیم و با هم زندگی میکنیم. با همسرم از ابتدا مشکلات زیادی داشتم (تفاوت فرهنگی ، انتظارات ، عدم آشنایی با زندگی دونفره و آداب رسوم متفاوت عقد و عروسی و …) همین موضوعات باعث اختلافات بین ما میشدوهمسرم با خانواده ام میانه خوبی نداشت و از طرفی خانواده من هم انتظار چنین عروسی را نداشتند. در رفت آمدها و مسافرت ها تنش بسیار بود و یک مقدار کدورت هم وجود داشت که 2 سال بر زندگی ما سایه افکنده بود و حتی چندین بار تصمیم گرفتیم جدا شویم که با وساطتت خانواده ها و مدیریت و چشم پوشی خودمون تا اینکه خداروشکر بعد دو سال با رایزنی من با خانواده خودم، جلسه های مشاوره و نگرانی از جدایی و پیامدهاش برای هردومون و … نهایتا شرایط کمی بهتر شد.همسرم پدرشان در قید حیات نیسستن و بسیاری از فعالیت های زندگی خانواده شان را ایشان مدیریت میکنند (خرید و قروش خانه ، درآمد از طریق بورس ، تصمیم گیری ها و غیره ) البته من چندان با این مساله مشکل ندارم اگر چه تنش های زندگی آنها بعضا در زندگی ما تاثیر قابل ملاحظه ایی میگذارد.مثلا وقتی بورس خراب میشود همسرم چند روز با من حرف نمیزند و یا پرخاشگر میشوند و یا اگر کسی از اقوام ملکی بخرد و ترقی اقتصادی کند همسرم به جان من می افتد و آه ناله شروع میشود چرا چرا و چرا فلانی فلان کرده و …. همسرم بسیار به ترقی و خرید خانه و ماشین و زمین به تعداد بیش از یکعدد .. علاقمند است. در حال حاضر بنده و ایشان تصمیم گرفتیم علی رغم درامد بالا از کار و شغل خارج شویم تا بمدت یکسال زبان بخونیم. بیکار بودن و زندگی کنار هم از یک سو و از سوی دیگر مشکلات جامعه و اتفاقات مالی برای بازار سرمایه تاثیرات زیادی روی ما گذاشته و منجر به دعواها و بحث های زیادی بین ما شده است. اگر چه ما استطاعت مالی برای زندگی تا یکسال آینده را کاملا داریم ولی همسرم بارها شرایطی بوجود می آورد که من پشیمان میشوم که درس خواندن را ادامه بدهم و بعد از کمی کشمکش و دلداری های من مجددا آرام میشود و کار را دنبال میکنیم. حقیقت امر اوضاع بخوبی پیش نمیرود و اخیرا هم بازار سرمایه خراب شده و هم یک ملکی داشتم که سر مالکیت آن با اقوام دچار اختلاف شده ام.این عوامل باعث شده همسرم فشارهای زیادی روی من وارد می سازد و مدام سرزنش میکند که من قبل ازدواج با داشتن آن ملک و ماشین و خانه ازدواج کرده ام الان ملک دارد از دست میرود و ما هم که بیکار شده ایم و جواب مردم را چه بدهیم .اگر چه من دائما تلاش میکنم با ایشان صحبت کنم و آرامشان کنم که حال خوب خود را حفظ کنند و حرف مردم مهم نیست و ما برای مردم زندگی نمیکنیم ولی چندان مثمرثمر نبوده. خانواده شان نیز زیاد پس و جو میکنند مدام سوال میکنند چکار میکنید برنامتون چه هست فلانی فلان چیز خریده و غیره. اخیرا با بدهان شدن نشان دادن که هر چه از عمر ازدواج ما میگذرد بجای افزایش تجربه ، بهتر شدن روابط و شناخت بیشتر شرایط در حال بدتر شدن هست و استعدادهای جدیدی از همسرم نیز در حال شکوفا شدن است.( چند حرف بد هم به اقوام من که برای ملک با ایشان اختلاف دارم گفته اند و سبب کدورت بیشتر من شده است و جدا تذکر دادم که حق بی احترامی ندارند ).البته از قرار یکساله ما برای زبان خوندن فقط 3 ماه باقی مانده و ایشان همه چیز را میدانند ولی متاسفانه در این شرایط سخت که نیاز به آرامش و یارو یاور هست متاسفانه فقط استرس را در من افزایش داده اند. فشارها به حدی شده که تحمل این زندگی پر تنش ندارم به ایشان هم گفتم هر کاری میخواهی انجام بده ، کل سرمایه ام برای تو و برو دنبال پیشرفت و هر آنچه دوست داری فقط کمتر بهم استرس بده ولی کاری هم نمیکند . بطور متوسط ماهی 5 بار تو خودتش میرود و 3 بار هم بحث و دعوا داریم که به نظرم اصلا نرمال نیست.در حالی که در هیمن شرایط و از طرفی بیماری کوید و مشکلات مالی جامعه میتوان حال خوب را حفظ کرد.به نظرم همسرم که با مشکلات ساده فعلی جازده چطور میتواند 40 سال زندگی پر از فراز و نشیب را تحمل و سپری نماید؟؟؟

بنظرتون موضع بنده با چنین همسری و با خانواده اش و مشکلاتمون چطور باید باشه آیا شرایط و دعواها نرماله؟ برای بهتر شدن راهکاری هست؟تشکر از لطفتون