یک سال است که عقد کرده اییم. اوایل باهم بودنمان صفحه اینستا پسرخاله اش را نشان داد که با یه زن که همسن مادرش است حرف میزند و سکس دارند و ان زن شوهر و دو فرزند دارد. گفت که میخوام دهن پسرخالم را سرویس کنم.
بعد از چند وقت درون کیفش یه گوشی سامسونگ دیگر دیدم گفتم این چیه گفت که سیم کارت فروشگاه توشه که مشتری ها زنگ میزنن. یکی دوبار هم زنگ خورد پیشم بود جواب داد معلوم بود که مشتری است. همه چی خوب بود تا اینکه عید شد و با خانوادش رفتیم روستاشون. توی مسیر گفتن که اول میرن خونه خاله پری ولی ما فکر میکردیم که میریم خونه دختر عمه همسرم. از اونجا دیدم که همسرم حالش دگرگون شد. از اونجایی که شناخت کافی نداشتم چیزی هم نگفتم. تا رسیدیم تا رسیدیم دیدم شوهرم غیبش زده. توی جمعی که من هیچ شناختی نداشتم و منو تنها گذاشته بود ولی اومد گفتم چرا منو تنها گذاشتی کجا رفته بودی گفت رفته بودم دوستامو ببینم.
در طول عید دیدم که خیلی سرش توی گوشیش است. یه شب مهمونی داشت با بقیه مرد ها پاستور بازی میکرد که بی هوا رفتم بالاسرش گوشی روی پاش ک روی یه صفحه چت بود رو قایم کرد. آخر شب بهش گفتم که چی بود چکار میکردی برگشت گفت تو با دوستات حرف میزنی من میام بگم کیه چی میگی. گذشتم. کل عید به من بی محلی میکرد و انرژیشو دریافت میکردم حالم بدتر بدتر میشد.
یه روز توی عید با عصبانیت منو برد توی بیابون ها ک باهام حرف بزنه گفت که حجابتو رعایت کن خوشم نمیاد از این لباس از این حرف ها. که بعدش گفت تا یه مریضی مثل ممد (اسم همون پسر خالش) گوه نخوره. همینجوری درگیر 12 روز عید گذروندیم تا اینکه شبه 12م زدم به سیم اخر رفتم روی مخش گفت برت میدارم میبرمت خونه گفتم بردار ببر وسایلمو اماده کردم اومد دنبالم که بریم توی ماشین که 150 تا سرعت میرفت هی گفتم بگو چه مرگته بگو چی شده هیچی نمیگفت گفتم من خودمو میکشم درماشین باز کردم نصف بدنمو کردم بیرون که منو کشید تو و زد روی ترمز کشید توی خاکی سرم داد کشید گفت دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن بعدش به شدت حالم بد شده بود از ماشین پیاده شد بعدش که برگشت چند مورد که توی ذهنم بود رو بهش گفتم. گفتم که عاشق کسی هستی اومدی اینجا عشقت زندع شده گفت که نه. گفتم اون روز گفتی ممد چون اون گوه خورده ناراحتی. گفت که اره کصافت اشغال یه سری هم راجب سارا(که خواهرش) حرف زده بوده.
گفتم خب چرا مثل ادم حرف نمیزنی ادم انقد اذیت نشه و درک کنه. سکوت کرد. گفت وقت هایی هم که حالم خوش نیست ولم کن خودم که حالم بهتر شد برمیگردم پیشت.
رمز گوشیشو عوض کرد دیگه به من نداد. سرش زیاد توی گوشیه. چند باری دیدم توی اون گوشی مخفیش که دوتا سیم کارته همش دستشع و سیم کارت فروشگاه رو هم پس داده چون از اونجا اومده بیرون. و با اون گوشیش میبینم که به سینا نامی هی زنگ میزنه اینا. چندین بار گیر دادم بهش دعوا کردیم که چشه. 7 ماه میگذره از عید ولی حالش بده. گفته که یه مشکل دارم که قول دادم به کسی نگم. یه رازه. هیچ وقت حل نمیشه. نمیتونم رهاش کنم. گفتم به من نگو برو مشاوره میگع مشاوره هم فایده نداره. بعدش میگه اگه این راز بر ملا بشه سه چهار تا خانواده از هم میپاشه.
یه سری یع شماره روی گوشیش بود برداشتم دادم دوستم گفتم زنگ بزن ببین کی پشت خطه بعدش زنگ زد بهم گفت یه دختر همسن سال خودمون بود با صدای لرزان بود. شب ک شد عشقم توی گوشیش تلگرام دوستمو نشون داد گفت که من مگه نگفتم دست به گوشی من نزن چه غلطی کردی به اینی که زنگ زدی که خانوادش سپاهی اطلاعاتی هستن. بعد ک شماره رو زدم توی گوشی مادرشوهرم دیدم شماره زن پسرخاله اش است (زن داداش بزرگ ممد). گفته بود قبلا که ازش خیلی بدش میاد و ناراحته که زن داداشش با این حرف میزنه حتی یع سری هم گفت که حالش از زن داداشش بهم میخوره دلیلشو نگفت. یه سری ک خیلی بد و افتضاح دعوا کردیم گفتم که من برات چقد ارزش دارم برگشت گفت ک مشکلم برام 50 درصد تو هم توی زندگیم 50 درصدی. گفت اگر هم جدا بشی هیچ وقت ازدواج نمیکنم با اینکه دوس دارم بچه دار شم و راهم ادامه پیدا کنه.
گفتم به خودم از کلیک کردن روی این موضوع بردارم شاید اعتماد کرد بهم گفت.
این داستان رو برای مامانش تعریف کردم گفت نمیدونم مشکلش چیه و اصلا نمیدونستیم که اینطور حساسی هستش.
گوشی مامانش که دست خواهر 14 سالش است رو هک کرده که بفهمه خواهرش چکارا میکنه با خواهرش که حرف زدم بهم گفت که یکی دوسال پیش همین ممد بهش پیام می‌داده و چت میکرده و گفت حرف خاصی نمیزدیم فقط میگفته عکس بده ببینمت اینا. وقتی هم شوهرم فهمیده میخواسته بره اونجا که پسر رو بکشه که باباش جلوشو میگیره. خواهرشوهرم گفت که بهم گفته که نباید کسی بفهمه و به هیچ کس نگو.
نمیدونم رازه همینه که داره میخورتش یا نه.
خیلی حالش بده فقط کار میکنه که خسته بشه. خواب ازش گرفته شده. شبا کابوس مشکلشو ممیبینه از خواب بلند میشه حالش بدع. بدنش منقبض شدیده. کم غذا شده. حالا هم امشب پیام داده حالم خوب نیست میخوام تنها باشم.
توروخدا بگید باهاش چکار کنم.
هر راهی که فکر کنید رفتم.
میگه تو طاقت شنیدنشو نداری
میگه تو جنبشو نداری
من احساس میکنم با من مشکل داره ولی هیچ وقت هیچ برخورد بدی با من نداشته.
میگه من اهل گشت گذارم اهل شوخی بگو بخند ولی این مشکل کل انرژی منو برده نمیتونم میگم پس گناه من چیه سکوت میکنه