سلام من ی دختر ۱۸ سالم
از بچگی از هیچ کاری خوشم نمیومد از هیچ غذایی لذت نمیبردم و دوستی نداشتم ک باهاش بازی کنم و… از همون اول خیلی عصبی بودم و دلم نمیخواست هیچکسو ببینم و ..حس میکردم با همه بچه ها فرق دارم خب وقتی میرفتم مدرسه این حس کمتر شد کمتر بهش فک میکردم از کلاس هفتم باز این حس و این روحیات ب من برگشت و خیلییی شدید تر شد تا حدی ک ب خودکشی خیلی فک میکردم .کلا تو دوران تحصیلم همیشه گریه میکردم تو مدرسه بی دلیل .با این حال همیشه درسمو میخوندم مدرسه تیزهوشان قبول شدم کلاس ششم .یجورایی انگار تنها کاری ک بلد بودم انجام بدم همین درس خوندن بود هیچوقت بیرون نمیرفتم از خونه هیچوقت مثل دخترای دیگه ب خودم نمیرسیدم و برام خرید لباس و لوازموی ک دخترا دوست دارن لذت بخش نبوده . همیشه هم از درس خوندن خوشم میومدو همزمان بدم میومد و خیلی گریه میکردم اگه نمرهای ک میخواستمو نمیگرفتم .کلاس دهم بصورت جدی درس خوندنو برا کنکور شروع کردم اما مشکلات عصبی ک داشتم و وضعیت جسمی خرابم باعث شد حساسیت خونوادم رو درسم کمتر بشه (با اینکه هیجوقت بخاطر درس منو دعوا نمیکردن اما خب همیشه دوست داشتن شاگرد اول باشم و میدیدن اگه من نتونم اونی ک میخوان باشم خیلی بهم میریزم برا همین حساسیتشون کمتر شد)و منم خب دیگه درس میخوندم اما یکم از اون حس کمالگراییم کم شد .یازدهمم همینطوری گذروندم اما خب تو این مدت همیشه قرص اعصاب (سرترالین)مصرف میکردم .همیشه دعوا میکردم خیلی زود عصبانی میشدم و بیتربیتی میکردم ب مامانو بابام اما خب تا عصبانیتم فروکش میکرد معذرت میخواستم و پشیمون میشدم (اختلال دو قطبی هم دارم)همیشه از این اخلاقم رنج میبردم ک چرا من انقد اذیت میکنم خونوادمو یجورایی قبول کرده بودم ک دیوونه ام .تا سال دوازدهم ک دیگه خیلییی جدی درس میخوندم اما خب ناامید میشدم تو مسیر .گریه شده بود کار روزو شبم خسته میشدم اما باز ارومم میکردن و میگفتن اگه امسال نشد اونی ک میخوای سال دیگه بخونخونوادم خیلی سال کنکور اذیتشون کردم با اینکه درسمم میخوندم روزی ۱۰ ساعت ب بالا میخوندم اما همش حالم بد میشد و باعث ازارشون میشدم .من کنکورو دادم و رتبه ام ب پزشکی نرسید از اون روز مامان بابای من خیلیی حالشون بده من خودم داغون شدم اون چیزی ک خواستن نتونستم باشم .همیشه فک میکردم درسته ک اخلاق خوبی ندارم اما پزشک بشم ب ارزوشون برسن دیگه تموم اون نارحتیا از بین میره . حقیقتا الان خودم خیلیی حالم بده اما مامان بابام ک از همون اول همیشه هوامو داشتن دیگه مث قبل نیستن کلا از زندگی بیزار شدن اونام فک میکردن ک با تمام این سختیایی ک بخاطرم تحمل کردن اما تهش من میشم اونی ک دوست دارن . اما حالا نشده و منم پشت کنکور موندم .از روز اعلام نتایج دنیا برام تموم شده حیلی زیاد تر از همیشه ب خودکش فک میکنم اما نمیخوام با اینکارم بیشتر ازارشون بدم. من هیچ کاری برا خوب کردن حال خودمو خونوادم بلد نیستم انجام بدم من هیچ دوست صمیمی ندارم ک بتونم بی پرده باهاش حرف بزنمو اروم بشم . حتی علاقه ای ک ب درس خوندن داشتم هم از بین رفته حس میکنم دیگه نمیتونم هیچ وقت جبران کنم این همه بدی و ظلمی ک ب خونوادم کردمو .چندین ساله تحت درمانم بخاطر افسردگی اما هیچ ناثیری نداشته . دیگه اصلا برا مامان بابام مهم نیستم دیگه ب گریه هام عادت کردن تا صبح اگه گریه کنم براشون مهم نیست.قبلا بخاطر افسردگیم هرکاری کردن اما خوب نشدم . اصلا کاش هیچوقت بدنیا نمیومدم هیچ وقت انقد احساس پوچی نداشتم . من اگه تا الان دووم اوردم بخاطر محبتای مامان بابام بود الان ک دیگه مث قبل نیستن باهام و درس خوندن وامید دادن بهم براشون مهم نیست دیگه من اصلا نمیتونم نزدیک کتابام برم نمیتونم اصلا زندگی کنم . الان ده روزه ک باهام قهره بابام باهاش اشتی کردم اما مثل قبل نیست باهام مث ی ادم دیوونه بهم نگاه میکنه مث کسی ک از وجود داشتنش بیزار باشه و پشیمون باشه از اینکه تو تولدش نقش داشته . مامانمم همینطور .من خیلی نزدیک شدم ب خودکشی کردن طوری ک خودمم متوجه نمیشم تا لحظه ای ک میخواد اقدام کنم باز ترس و اینکه با اینکار تا ی عمر ابروشونو میبرم پشیمون میشم . ممنون میشم اگه کمکم کنید درضمن افسردگی من ارثی هم هست . همیشه بدون اینکه کوچیک ترین مشکلی داشته باشم زندگی کردنو دوس ندارم و از خودم متنفرم