سلام‌. من دو ساله و نیم هست ازدواج کردم طی مدتی که فکر میکردم که با همسرم‌مشکلی ندارم بچه دار شدیم و الان یه دختر دو ماهه دارم.
من علاقه ام رو نسبت به همسرم از دست دادم و علت اصلی اون خیانت به صورت چت کردن با دوست دختر سابقش در فاصله خواستگاری تا نامزدی و ادامه اون تا سال پیش یعنی حدود یک سال و نیم بعد ازدواج بود و دلیل ایشون همکار بودن بود که مجبور بودن به خاطر برخی مسائل به هم ایمیل بزنند ولی ایمیلاشون خیلی رسمی نبود که در حقیقت با توهین و بد و بیراه به من از چشم من افتاد و دومین دلیل احترام نذاشتن به مادرم هست که دعواهامون جلو مادرم میکشونه و جلو مادرم به من کلی توهین میکنه و چون مادرم از پدرم جدا شدند مدام میگه نمیتونه به تو زندگی کردن یاد بده . و اینکه چند روز پیش بحتمون شد و ایشون اهل کل کل کردن هستند و انقد گفتند که طاقتم تموم شد و زدم به بازوشون و با اینکه بچه رو پام بود بحت تموم نمی کردند و آخر با مشت و چک به سر و صورت من زدند و من با بچه رو پا نمیتونستم کاری کنم و بعدش رفتند عقب و گفتند من دیوونه ام و بالاخره به روز بچه رو ازم‌ میگیره و من مشکل دارم و…کلا نه خاطرات خوبی دارم و نه امید و فقط نگرانم که واقعا دیوونه شده باشم یا بشم از بس سر اشتباهتش باهام کل کل میکنه و تو هر بحثی بیشتر ازش متنفر میشم چون نه تنها اشتباهش رو قبول نمیکنه بلکه زبون نیش دار و بدی داره و کلی به من و خانوادم بد و بیراه میگه واقعا کم آوردم و فکر بچه ام هستم .