سلام
اول خسته نباشید
ما یک اکیب دوستی بودیم که من تو اون اکیب از دختری خوشم اومدم و بازم خندم میگیره که چی شد اصلا اون همه عاشقش شدم اون دختر ربه جز من با یک پسر دیگه تو اون اکیپ اوکی بود یعنی دوست صمیمی بودن من به این دختر پیشنهاد دادم و اونم قبول کرد و باهم بودیم برای 6 ماه که اخراش من فهمیدم این دختر خیلی به من دروغ گفته و یکی از دروغاش این بود که من فهمیده بودم هر اتفاقی میوفته بینمون اون پسره هم میفهمه ازش پرسیدم گفت من نمیگم اماا خرش فمیدم میگه و همه وقت هایی که به من میگه حوصله ندارم داره با اون حرف میزنه و الان 95 درصد با هم رابطه دارن و اون پسره هم دوست صمیمی من بود و من بعدش فهمیدم بقیه دوستام هم می دونستن بعضی چیزارو و قایم کردن و من نمی دونم چم شده الان تبدیل شدم به ادمی که به هیچ کسس اعتماد نداره و یک ادم کاملا خشک و بی احساس فکر میکنم همه دروغ میگن واقعیتش افتادم تو علامت سوال ها سوال هایی که تو ذهنمه و انگار تو یک غار تاریکم که دنبال روشنایی هستم نمی دونم چیکار کنم