با سلام و عرض احترام
بنده حدود 6و 7 ماهه با يه مشکل تو زندگيم مواجه شدم که تقريبا 3 يا 4 روزه به نظر حل شده ولي هنوزم نگراني هايي دارم اميدوارم که بتونيد کمکي به من بکنيد
براي روشن شدن مشکلم بزاريد از اول زندگيم رو خلاصه براتون بگم ميدونم طولانيه و وقتتون رو ميگيره ولي با توجه به شرايط فعليم راه ديگه ندارم لطفا با دوستي و تحملتون کمکم کنيد
ميدونم متن طولاني ميشه لطفا با دقت بخونيد و جواب منو بديد خييييييييييييلي تحت فشارم
دارم ديوونه ميشم. لطفا جواب رو به همون ايميلي که تو سامانه ثبت کردم بفرستيد يا اگر هم مايل به همکاري نيستيد لطفا بهم اطلاع بديد ممنون از حسن توجهتون
من 34 سالمه و تقريبا 40 روز بعد از مرگ پدرم(البته با حدود 20 روز تاخير) بدنيا اومدم مادرم در زمان مرگ پدرم 26 سال بيشتر نداشت و با تمام سختي هاي پيش رو ايستادن پاي بچه هاش(من و تنها برادرم) رو انتخاب کرد و الحق هم تمام سعيشو کرد و در نهایت هم 4 سال پیش تو 56 سالگی مارو تنها گذاشت.
بدليل زايمان دير هنگام وسخت من هم من دچار مشکل عصبي شدم و هم خودش دچار ديابت و ناراحتي کليه شد
البته ناراحتي عصبي من نقص فيزيکي سيستم اعصابم شد . قبلا فکر ميکردم حالاتم واسه همون ضعف فيزيکيه ولي الان که پسر بزرگترم مثل خودم شده به عقيدم شک کردم ،کلا آدم بي حسي هستم مثلا دست و پام ميشکست اصلا بي قراري نميکردم يا مثلا يه سنگ کليه 21 ميليمتري داشتم ولي علارغم نظر پزشکها دردش برام قابل تحمل بود. يه پزشکي بهم ميگفت تو درد رو نميفهمي يا مثلا يه چند باري که مشروب خوردم اصلا بهم اثر نکرد و مست نشدم. يه حالت ديگه که داشتم اي« بود که هميشه پرخاشگر و عصبي بودم و کل دوران کودکي ام رو با دعوا مرافعه تو خونه سپري کردم البته تحت نظر روانپزشک بودم و قرص مصرف ميکردم ولي حالتهام تغيير نميکرد.
تا اينکه يه روز تو 16سالگي تصميم گرفتم خودم به خودم کمک کنم يه سفر يه روزه رفتم مشهد با امام رضا قرار گذاشتم که ديگه با اين حالم بجنگم و شروع کردم و تا الانم ادامه داره البته هنوزم همونجوريم و خوب نشدم فقط هر روز بيشتر ياد ميگيرم که کنترلمو روي اعصابم بيشتر کنم و الانم تقريبا آدم خيلي آرومي شدم، به طوري که همکارم ميگن تو اصلا عصباني نميشي.
بگذريم زياد طولانيش کردم
حدود 18 سالم بود که اتفاقي با يه دختر خانم که بعدا فهميدم سر کوچمون سکونت دارن آشنا شدم و ايشون اون زمان 13 سالشون بود
با فراز نشيب بسيار و شيريني فراوان و البته بعضي تلخيها که اکثرا هم تقصير من بود تو 25 سالگيم باهاش عقد کردم تو اين مدت هم بيکار نشستم رفتم دانشگاه و خدمت سربازيمو تموم کردم و رفتم سر کار ايشون رو هم براي کنکور آماده کردم (آخه ديگه يه مهندس شده بودم) ايشون هم همزمان با عقدمون دانشگاه قبول شد
تو دروان عقد کلا اخلاقش عوض شد و خيلي اذيتم کرد و تمام اذيتهامو تو اون 7 سال تلافي کرد . هيچوقت دليلشو نفهميدم ولي بخش عمده صبوري الانم رو مديون همون سال هستم.
بعد از 1 سال که عقد بوديم با اين توافق که مراسم عروسي نگيريم و بجاش جهيزيو رو خودمون بخريم و به پدرش که بازنشسته بود کمک کنيم رفتيم سر خونه خودمون
تو خونه خودمون شرايط عوض شده بود فشار زندگي مستقيم رو دوش خودم بود و خيلي عصبي شده بودم و تقريبا هر روز دعوا ميکرديم جوري بود که همه همکارم هم از جاي چنگولاش ميفهميدن
اين اوضاع ادامه داشت تا تولد پسر اولم درست بعد از يک سال اون موقع من 27 سال داشتم و همسرم 22 سالش بود
بعد از اون با بهتر شدن شرايط کاريم و چند تا کار پاره وقت ديگه شرايط ماليمون بهتر شد و منم هم بهتر شدم و ديگه تقريبا بجز يک مورد اصلا دعوا نميکرديم
پسر بزرگم 3 سالش بود که فرزند ديگه اي هم خدا نصيبمون کرد و البته اين هم پسر
ناگفته نمونه تو اين سالها برادرم ورشکست شد و کل پس انداز و آينده مون رفت و مادرم که تنها حامي مون تو زندگي بود هم تا 6 ماهگي فرزند دومم مارو ترک کرد و سفرش با ما تموم شد
ديگه خيلي تنها شده بودم و حساس و آسيب پذير البته ديگه کنترلم زياد شده بود و اين احساساتم کمتر به کسي آسيب ميزد
تو مراسم مادرم (دفن ايشون تو امامزاده مورد علاقش و محل دفن پدرم) عموم که بعد از مهموني عقدمون ديگه نديده بوديمش خيلي کمک کرد و همين باعث از سرگيري ارتباطمون شد. بد نبود و ماهم از تنهايي در اومديم(توضيح بدم که تنها پل ارتباطي ما با خانواده مادرم خودش بود که با فوتش کلا قطع شد)
بعد از فوت مادرم استعفا دادم و يه شرکت تاسيس کردم که بعد از يک سال با سهل انگاري خودم(روراستي و صداقت بيش از حد) شرکام کلاهم رو برداشتن و شرکت رو بالا کشيدن. خيلي اون سال سخت گذشت حتي روزايي بود که پول نون(واقعا يه دونه نون) روهم نداشتيم ولي خب گذشت البته با فداکاري بي حد وحصر همسرم(هم درمورد ورشکستگي خودم و هم برادرم)
بعد از نااميدي از اون شرکت دوباره مشغول کارمندي شدم و با کار کردن زياد و در چند جاي مختلف دوباره زندگيمون به حالت قبل برگشت. تو اين مدت هم ديگه رفت آمدمون با عموم بيشتر شده بود و براي سرکشي به زميناي باقي موندمون(خيلي از زميناي ارثيه پدري مون رو تو ورشکستگي برادرم فروخته بوديم) به شهرستان پدري مون که محل سکونت عموم بود سر ميزديم(البته خيلي دور نيست همين فشم تهراني ها)
اين عموي من 3تا دختر داشت و يه پسر ته تقاري که تو شروع رابطه ما با خانواده عموم تقريبا 11 و 12 سالش بود
چون من بابت بيماري پسر بزرگم(کمخوني مادرزادي مينور) ورزش رو زود براش شروع کردم (تقريبا از قبل 4 سالگيش و قبل از فوت مادرم فوتبالش رو شروع کرد و قبل از 5 سالگيش تکواندو) تقريبا 5 روز تو هفته درگير باشگاه پسرم بودم و خب پسرعموم رو هم با توجه به دوري 25 و 30 کيلومتري خونشون تا تهران با خودم و پسرم به باشگاه ميبردم و خب خيلي از مواقع تو مواقعي که مدرسه نداشت خونه ما ميموند و الحق هم من و هم خانومم مثل پسراي خودمون دوسش داشتيم
زندگي به همين منوال بود تا پارسال که با فروختن اندک طلاي باقيمانده خانومم از ورشکستگي قبليمون و با وام و قرض از برادرم يه کارگاه کوچک مبلمان با شراکت يه بنده خدا (اگر بگم بنده شيطان بهتره)راه انداختم(تواين 2و3 سال به عنوان مدير ماليو انفورماتيک تو يه کارخونه مبل مشغول بودم و زير و بم کار رو ياد گرفته بودم) و انصافا با توجه به تجربم تو خريد مواد اوليه و مشتري هايي که منو ميشناختن خيلي خوب پيش رفتم ولي بعد از حدود 6 ماه با بد شدن بازار (روکود نيمه دوم سال 94 رو که يادتونه) و کلاشي شريکم کاسبيم بهم ريخت و کلي چکام موند دست مردم و کارم با شريکم به دادگاه کشيد.
تو همين مصيبتها بود که يهو صاحب خونمون(من و برادرم و پدر و مادر خانومم تو 3 واحد از يک آپارتمان باهم بوديم) اومد گفت نفري 20 ميليون بزاريد رو پول پيش خونه و منم که آه در بساط نداشتم از عموم کمک خواستم
اونم پيمانکار شهرداري بود و هميشه پول در بساط نداشت ولي کلا وضعش بد نبود کفت 3تاييتون بياد خونه من(يه آپارتمان 6 طبقه شيک 150 متري تو شهر پدريمون داره) ما هم با تتمه پول پيشمون نقل مکان کرديم اونجا
و از مهر94 اونجا ساکن شديم همه چيز با کارمندي مجدد و فشار مضاعف من به کار(بخدا آدم کار بلد و باسواد و کاري هستم ولي براي کاسبي ساخته نشدم) داشت روبراه ميشد که اين اتفاق زندگيم رو بهم زد
تا حالاي ماجرا شرح طولاني و خسته کننده زندگيم بود که شما متوجه بشي از کجا به اينجا رسيدم و از اين به بعد شرح مشکلم هستش
امسال (1395) اول تابستون تو 7 سالگي پسر بزرگم تونست با تست تو رده نونهالان يه تيم فوتبال رسمي عضو بشه و پيرو اون پسر عموم البته با اصرار و پيگيري من و رشوه عموم به مسئولاي باشگاه تونست به تيم نوجوان اون باشگاه بياد
اينجا ديگه همه چيز رسمي بود و با کسي شوخي نداشتن و هر ساعتي ميگفتن باید سر تمرين حاضر ميشدي
از اين رو با توجه به صبحگاهي بودن تمرين خانمم مجبور بود پسرام و پسرعموم رو به تمرين ببره و بياره
که اين باعث شد ارتباط بدون حضور من بين اون و پسرعموم که حالا 16 سالش شده بيشتر بشه و اين وضع ادامه داشت تا پايان تابستان امسال که من کم کم به رفتارشون و نگاهشون بهم و صحبت کردنشون شک کردم ولي هي به خودم نهيب ميزدم که بد دل نباش اينا مثل مادرو پسرن (15 سال اختلاف سني) يه روز که براي يه عمل سرپايي با خانومم به درمانگاه رفته بوديم برادرم بچه ها رو برده بود بيرون (البته پسر عموم که حالا سرجهازي ما شده بود هم بود)
خانومم که براي گرفتن آژانس به درب درمانگاه رفته بود گوشيشو دست من جا گذاشت که يهو يه اس ام اس رسيد
که پسر عموم بود و در جواب خانومم که پرسيده بود کجاييد گفته بود داريم پيتزا ميخوريم ولي بدون تو بهم نميچسبه يهو انگار دنيا رو سرم خراب شد ولي بازم به روي خودم نياوردم و گفتم داري اشتباه ميکني و گذشت تا شب عيد غدير امسال يعني حدود 5 ماه پيش که عموم اينا به ويلاشون چند کيلومتر دورتر از خونه رفته بودن
و پسر عموم بعد از باشگاه ديگه به ويلا نرفت و گفت که پيش ما ميمونه طبق معمول بعد شام آماده خوابيدن شديم و خانمم جاي منو پسرعموم رو تو حال جلوي تلويزين انداخت (من بعد از تولد پسر دومم و يکسالي که پسرم با مادرش تو تخت ما ميخوابيدوبعد از اون بابت اضافه وزنم ديگه رو تخت اذيت ميشدم و سه سالي بود که تو حال رو زمين ميخوابيدم و بعدا فهميدم که اين بزرگترين اشتباه زندگيم بود ) و من يه فيلم خارجي اکشن گذاشتم که با پسر عموم ببينم و خانمم طبق معمول رفت که بخوابه. من تقريبا بعد از 10 دقيقه خوابم برد و نميدونم چقد خوابيده بودم که دوباره بيدار شدم ولي خيلي نبود چون فيلم هنوز تموم نشده بود که با صداي پچ پچ بيدار شدم و درکمال ناباوري ديدم خانمم نشسته داره با پسرعموم فيلم ميبينه(آخه هيچوقت با من بيدار نميموند و اصلا فيلم اکشن دوست نداشت)
و با هم شوخي هاي خيلي باز کلامي ميکنن(ببخشيد مثلا در مورد گو..دن و شا…دن و اينا حرف ميزنن)
من از جام بلند نشدم و با توجه به تاريکي خونه اونا متوجه بيداري من نشدن بعد از چند دقيقه خانمم رفت ميوه اورد و مشغول پوست کندن برا پسر عموم شد(کاري که سالها بود براي من انجام نداده بود) پسر عموم هم هي ميگفت بيا دراز بکش که خانمم امتنا ميکرد و ميکفت کمرم رو زمين درد ميگيره و روي مبل بالاي سر پسرعموم نشسته بود بعد چند دقيقه پسرعموم شروع کرد به انگور دون کردن و گذاشتن دهن خانمم و ميگفت قربون اون ل… بشم که به دست من ميخوره(ببخشيد که ديالوگها رو عينا ميگم بخاطر اينه که يه موقع متهمم نکنيد به توهم خيانت) من ديگه حالم خيلي خراب شده بود و قلبم داشت از دهنم بيرون ميومد که يهو پسر عموم شروع کرد به ماساژ دادن کف پاي خانومم که چند سالي بود در اثر استفاده از کفش پاشنه دار ناراحت بود و انو براش با باند کشي بست
ديگه داشتم ميمردم و از اينکه يکي ديگه داره به عشق تمام زندگيم دست ميزنه روحم داشت از بدن خارج ميشد
نميدونستم بايد چکار کنم منتظر بودم و مطمئن بودم که کار به جاي بدتر هم ميکشه ميخواستم صبر کنم که برن به سمت اتاق خواب تا مچشون بگيرم
چند دقيقه به همين وضع گذشت که يهو ناخودگاه يه بادي ازم خارج شد که اونا رو متوجه من کرد پسر عموم که مثلا از من شرم داشت پاشد رفت تو حياط و خانمم اومد منو بيدار کرد که پاشو برو دستشوئي جلو اين بده.
من نتونستم خودم رو کنترل کنم و بهش پريدم که با من درست صحبت کن، برو اونور ، اصلا گمشو سيگار منو بيار.
خانمم رفت سیگار منو اورد و من طبق معمول براي سيگار کشيدن رفتم تو تراس تقريبا يه 3 يا 4 نخ سيگار پشت سر هم کشيدم واقعا نميدونستم چکار کنم برگشتم تو ديدم پسرعموم مثل خرس خوابيده و خانمم هم رفته تو اتاق خوابيده، منم گرفتم بخوابم ولي تا صبح خوابم نبرد خيلي حالم بد بود
صبح براي صبحونه که همه بيدار شدن من تازه تونستم بخوابم
وقتي بيدار شدم پسر عموم رفته بود ويلاشون و بچه ها بازي ميکردن خانمم رو که بالا سرم نسشته بود پس زدم و رفتم تو آپارتمان برادرم که صبح زود رفته بود تهران يکي 2 ساعتي فکر کردم. مثلا گفتم به عموم بگم يا به مادر خانمم بگم و يا علم شنگه درست کنم ويا برم بزنمش صداي سگ بده ولي نميدونستم چکار کنم خيلي دوستش داشتم و از طرفي سابقه 1 بار اقدام به خودکشي تو آخرين دعوامون(6سال پيش) داشت.
خانمم که مثل اينکه بو برده بود امد اونجا بهش همه چيرو گفتم و گفتم که بيدار بودم و ديگه حق نداره پسرعموم رو ببينه و يا مثلا آرايش کنه و …. و اونم با التماس ميگفت که فقط همين بار بوده و هيچي بينشون نبوده و اتفاق بدي بنشون نيوفتاده و ديگه تکرار نميشه.
حدود يکماه هيچ به روش نياوردم و عادي گذروندم و کم کم داشت يادم ميرفت تا اينکه يه روز قبل سکس متوجه شدم سفيدي بالاي آلتش به شدت کبود شده ، علت رو پرسيدم جواب درستي بهم نداد و اين موضوع خيلي اذيتم کرد اين موضوع جديد هنوز داشت اذيتم ميکرد که 2 روز بعدپسرم تو مسابقات استاني با کوتاهي خانومم تو پي گيري تمريناتش شکست بدي خورد اون روز يکي از روزاي بد زندگيم بود پسرم رو خيلي زدم و از سر نفهمي تمام خشمم رو روي اون بچه خالي کردم و تو ماشين به خانمم گفتم ج…ده و اين باخت بچه بابت گناهاي تو هستش و تو مسير برگشت به مادرش که رفته بود براي کاري تهران زنگ زدم و گفتم که من دخترتو ميخوام طلاق بدم و تصميمم قطعي هستش و بيا مشخص کن چرا لاي پاش کبوده چون من اين کارو نکردم
وقتي رسيديم خونه در يه اقدام سريع تو آپارتمان برادرم اقدام به خودکشي کرد که خوشبختانه چاقو رگ دستشو نبريد و در حرکت دوم که قصد ضربه زدن به شکمش رو داشت با دستم جلوي چاقو رو گرفتم ولي در حين اينکه داشتم سعي ميکردم چاقو رو از دستش در بيارم دسته چاقو شکست و ته چاقو رگ و تاندون هاي کف دستش رو پاره کرد .
با اقدام سريع خودم و لطف خدا اون شب به خير گذشت و با يه هزينه ميليوني دستش عمل شد ولي از کارايي انگشتاش کم شد
با گذشت زمان و تحقيقاتي که تو مدت کردم فهميدم که بهترين تصميم رو گرفتم که پرخاش نکردم (البته غير از اون 1 مورد)و جار نزدم (مادر زنم اون حرف منو از روي عصبانيت فرض کرده بود و اصل ماجرا بيخبر بود)و منطقي عمل کردم و شروع کردم به ترميم کردن رابطم با خانمم مثلا شبها با وجود ناراحتي فيزيکي تو تختخواب ميخوابيدم و بيشتر و بهتر باهاش سکس ميکرديم و من حدود 30 کيلو از وزنم رو کم کردم و تقريبا بيماري ديابتم خوب شد(الان ديگه با وجودي که قرص نميخورم قندم متعادله) و رهايی از شر ديابت يعني سکس بسيار با کيفيت تر
تو اين مدت با اصرا مادر خانومم موضوع رو باهاش درميون گذاشتم و بهش گفتم که من اشباه کردم که کار به اينجا رسيده و قصد دارم درستش کنم و همچنين بهش اطمينان دادم که اون کبودي کار شب قبل خودم بوده و اشتباه کردم
ولي يه شب حدود يک ماه پيش سر تمرين بچه ها دوباره بحثمون شد و اصلا بحث ربطي به موضوع قبلي نداشت که يه دفعه گفت من بميرم راحت ميشي منم بهش گفتم بمير و تلفنو قطع کردم
چند دقيقه بعد بهش رنگ زدم که ازش عذرخواهي کنم ديدم بيحاله، علت رو پرسيد گفت که حدود 10 بسته از قرصهاي ديابت منو که ديگه استفاده نميکردم(گلي بن کلاميد) رو خورده.
ميدونستم حتي يه دونه از اون قرصها با آدم چه ميکنه و ميدونستم که اگر قند از درجه 60 پايين تر بره ديگه اورژانس و بيمارستان هم نميتونن کاري بکنن.
ناخودآگاه گريم گرفت و همه کارهاي بدشو فراموش کردم ، شروع کردم به التماس کردن و کوبيدن سر و کلم به در و ديوار(انقدر که ديوار کاذب دفتر کارم بشدت آسيب ديد) ولي اون حاضر به بالا اوردن قرصها نبود شروع کردم به تهديد کردنش که اگر بالا نياره ميرم تو سالن و دستم رو ميزارم زيره اره برقي که تسليم شد و اقدام به استفراغ کرد
سريع زنگ زدم به زن عموم و با اقدام به موقع اون خانمم نجات پيدا کرد
اون شب به سرعت به خونه رفتم و تا رسيدم بغلش کردم و کلي گريه کردم و اون قول داد که ديگه تحت هيچ شرايطي اينکارو نکنه
همون شب راجع به تصميم در رابطه با ترميم زندگيمون باهاش حرف زدم و با پيش شرط اينکه ديگه اون پسر رو دوست نداشته باشه باهم به توافق رسيديم
ولي بعد از اون مدام نگران بودم رفتارش عوض شده بود دوباره آرايش ميکرد و مي گفت که روابطش با اون پسر رو عاديه ولي من غم عاشقي رو ميشناختم و تو روزايي که برا بدست آوردن خودش تلاش ميکردم تجربش کرده بودم مدام اس ام اس هاشو رو ازم قايم ميکرد و تلگرامشو پاک ميکرد و ميگفت که حريم خصوصيشه اشتباهات منو تو زندگيمون به رخم ميکشيد (ميگفت بعد از اين همه سال تو احساس خطر کردي که اومدي تو تخت ميخوابي) و يه چيزي تو درونم بهم ميگفت اين جريان ادامه داره ديگه بايد براي سکس تقريبا التماسش ميکردم و يه سردي فوق العاده اي تو روابط جنسيس بود
تا 20 روز پيش که تو بارندگي برف تهران تو جاده يهو ماشينم سر خورد و با چند دور چرخش مداوم به گارد ريل برخورد کردم با کمال تعجب وقتي موضوع رو فهميد خيلي خونسرد برخورد کرد
ديگه فهميدم فاتحمو خونده و حتي سنگ قبرم رو هم انتخاب کرده. ديگه خودمم هم به مرگم راضي بودم تا 7 يا 8 روز پيش که همچنان ميگفت ديگه الان نميتونه اون پسره رو دوست نداشته باشه ديگه بغض خيلي گلوم رو گرفته بود تو ماشين نفرينش کردم وقتي برگشتيم خونه خيلي حالم بد بود و سر شام با هم دعوامون شد و من رفتم خوابيدم.
صبح وقتي بلند شدم ديدم بغلم کرده و خوابش برده حال سرکار رفتن رو نداشتم تو همون حال زنگ زدم کارخانه و مرخصي اون روز رو گرفتم(پنجشنبه گذشته) وقتي تکون خوردم که بلند شم بيدار شد و نذاشت و برخلاف چند سال گذشته که کلا من شروع کننده رابطه جنسي بودم اينبار با درخواست خانمم مواجه شدم بعد از ……..توهمون تختخواب کلي صحبت کرديم و من دوباره خواسته هام رو بهش گفتم اينبار ولي جوابش متفاوت بود و ميگفت الان 2 روزه که دارم باخودم ميجنگم که ديگه اون پسره رو دوست نداشته باشم. من که از تعجب داشتم شاخ در مي اوردم (بابت تغيير موضعش از ديشب تا الان) علت رو جويا شدم بعد از کلي کشمکش گقت : “خواب مادر خدابيامرزت رو ديدم که تو بيمارستان بود و خيلي از دستم ناراحت بود (خانمم مادرم رو خيييييييييييلي دوست داشت) و هي دستم رو پس ميزد بعد از کلي التماس گفت ديگه دختر خوبي ميشي؟ و من گفتم آره بعد دستم رو محکم گرفت تو دستش و برام دعا کرد”بعد از تعريف خوابش من گفتم خوب که چي خانمم جواب داد بزار من درستش ميکنم. يهو با صداي عموم که گفت مسجد نمياين از جامون بلند شديم(مراسم چهلم يکي از بستگان ظهر در مسجد برقرار بود) و حاضر شديم و رفتيم از مسجد برگشتيم
من که به شدت از ديشبش حالم بد بود گفتم بيا بخوابيم گفت نه ميخوا با امير(برادرم) و عمو اينا برم امامزاده سر خاک مادرت تو نميايي گفتم نه من ميخوابم به اين ترتيب اونا رفتن و منم حدود 45 دقيقه تا يک ساعت خوابيده بودم که برگشتن و بچه هام هم اومدن پسر کوچکم خوابيد و پسر بزرگم هم داشت تلويزيون نگاه ميکرد دوباره بهش گفتم خسته اي بيا بخواب گفت نه ميخوام خونه رو جمع کنم و رفت آشپزخونه من بعد چند دقيقه دوباره خوابم برد که دوباره با صداي پسر عموم که از دم در سراغ منو از خانمم ميگرفت بيدار شدم وقتي شنيدم که خانمم گفت خوابه و با توجه به اينکه پسر بزرگم خونه بود فکر کردم رفته و دوباره خوابم برد بعد از چند دقيقه ناخودآگاه از خواب پريدم و رفتم تو پذيرايي ديدم خانمم نيست از پسر پرسيدم مادرت کجاست گفت رفته خونه مادرش چيزي بياره من رفتم تو حياط سيگار بکشم موقع برگشتن اتفاقي ديدم کتوني هاي پسرعموم پشت در خونست رفتم تو زنگ بزنم به خونه مادر خانمم ديدم تلفن قطعه رفتم موبايلمو بردارم ديدم موبايلم رو سايلنته شک کردم رفتم تو راه پله ديدم برق راه پله هم قطعه رفتم چراغ قوه برداشتم رفتم تو زيرزمين (ما تو زير زمين يه باشگاه کوچک داريم ) رسيدم پايين ديدم خانمم پايينه و برقاي پايين هم خاموشه(ولي خوب با نور بيرون فضا روشن بود) و جارو برقي باشگاه دستشه با تعجب از پرسيدم اينجا چکار ميکني گفت اومدم باشگاه رو تميز کنم گفتم اون همه خونه زندگيت بهم ريختس اومدي اينجارو تميز کني با دستپاچگي گفت براي فلاني… هم اومدم يه تيکه فوم ببرم ول کن تميز کردنو بيا بريم بالا ديگه شکم به يقين تبديل شده بود . بروي خودم نياوردم نشستم رو ميز پرس و گفتم خوب جاروت رو بزن منم يه سيگار بکشم بعد بريم ديدم براي رفتن خيلي اصرار ميکنه منم که ديگه نميخواستم بيخودي بهش بپرم دنبال بهونه ميگشتم که برم تو انباري رو هم ببينم (چون فقط تو انباري تو يه نگاه معلوم نبود) بهش گفتم اون فومي که برداشتي کوچيکه يه قطعه کامل بردار که فلاني… اندازشم بدونه چقدره و همين طور رفتم طرف انباري که ديدم ديگه خيلي دستپاچه شده و هي اصرار ميکنه که نه نميخواد و …. رفتم تو انباري ديدم کسي نيست خيالم راحت شد يه تيکه بزرگ فوم برداشتم داشتم برميگشتم که متوجه صداي نفس کسي شدم رفتم کامل داخل ديدم پسرعموم پشت به من مثل موش چمباتمه زده پشت اثاثه با همون فومي که دستم بود يدونه محکم زدم تو سرش وقتي برگشت منو ديد رنگش مثل گچ شده بود رقتم بيرون خاونم با چند متر فاصله پشت سر من اومد بيرون وقتي رسيدم به خانمم بدون توجه به حرفاش يدونه هم محکم با همون فوم زدم تو صورتش و بدون اينکه ديگه برگردم و پشتم رو نگاه کنم دست انداختم گردنش و بردمش سمت راه پله ولي ميدونستم که اون الدنگ داره از پشت نگاه ميکنه بي توجه به اون به ارهم ادامه دادم.
متوجه شدم خانمم داره يه چيزي زير لب ميگه، نميدونم خودش رو فحش ميداد و يا به خدا چيزي ميگفت رسيد به واحد خودمون رفتيم تو به پسرم گفتم تو مواظب کيان باش (پسر کوچيکم) و خانومم رو بردم تو اتاق در رو بستم و ازش پرسيدم اون پايين چکار ميکردين اومد بگه بخدا هيچي چند محکم و پشت سر هم زدم تو گوشش بعد خودم گريه ام گرفت و خودمو رو هم ميزدم و بهش ميگفتم ديگه همه چي رو نابود کردي داري از چي محافظت ميکني اگر نگي چه غلطي ميکردين ميرم اون پسره رو ميکشم که شروع کرد به التماس که بخدا هيچي …… گفتم تو رابطتون تا کجا پيش رفتين ؟ بگو بخدا باهات کار ندارم فقط بگو و اون هم همون حرفاي قبليش که بخدا هيچي نبوده و …. تکرار ميکرد خيلي ديگه عصباني شده بودم چند کشيده ديگه محک زدم بهش و گفتم به شعور من توهين نکن و شواهد رو دوباره بهش گوشزد کردم ولي اون دوباره همون حرفا رو تکرار ميکرد.
يهو يا موبالش افتادم گفتم موبايلتو بده گفت نميدونم کجاست رفتم سمت گوشيم که زنگ بزنم پيداش کنم ديدم موبالو از زير بالش برداشته ميخواد چزيزي رو پاک کنه سريع پريد گوشيو از دستش قاپيدم ديدم اون که تا الان آروم نشسته بود داشت کتکش رو بدون حتي دفاع کردن ميخورد يهو به سمتم حمله ور شد که موبايل رو بگيره همزمان با اينکه موبايل رو از دسترش خوارج کردم خوابوندمش زمين و نگه داشتم خوري که تکون نميتونست بخور ولي با اينحال خيلي زور ميزد که از دستم دربياد با سرصداش پسرم بزرگم اومد تو اتاق و ترسيد بهش گفتم داريم باهم حرف ميزنيم تو برو داداشتو بردار برين خونه عمو امير کارتون ببينيد
بعد از رفتن بچه ها آرومش کردم و ازش پرسيدم چرا اينکارو ميکنه مگه توگوشي چيه و اين حرفا اونم که حالا ديگه زور نميزد گفت گوشي رو بده تا همه چيو بهت بگم اما من قبول نکردم و گفتم اول بگو بعد من گوشيو بهت ميدم بعد از کلي اصرارش و انکار من قبول کرد که همه چيز رو بگه و اينجوري شروع کرد
که هيچ چيز بينشون نبوده(نه دست مالي و نه بوس و نه لب و نه …) فقط چند بار باهاش موقع سلام و خداحافظي دست داده و اينکه علي رغم تاکيد من جلوش روسري سر نميکرده.
و ادامه داد که فقط بيش از حد دوستش داشته (دليل همون غمگينيش هم به نظر من همين بوده چون عشق بدون وصال غمباره) گفتم چقدر؟ از من بيشتر گفت نه ولي نه اي که گفت خيلي محکم نبود
ادامه داد که بعد از خوابي که ديشب ديده امروز تو پيام گفته ديگه به پسره که ديگه تمومه و رفتن زير زمين که خوابش رو براش تعريف کنه و بهش توضيح بده که تا خواب رو تعريف کرده من رسيدم و بقيه ماجرا و حالا هم ديگه فقط منو دوست داره و اگر من فرصت بدم جبران ميکنه
من مشروط به اينکه هرگونه تماسي رو از طرف اون پسره به من اطلاع بده قبول کردم ازش چند تا سوال کردم و گفتم که فرصت ميخوام بيشتر سوال طرح کنم
رفتم سر گوشيم ديدم پسره پيام داده که منو مثل برادرش دوست داشته و به جون مادرش دست به خانمم نزده و اصلا خودش ميره به باباش(عموم) ميگه و آخرشم وايميسه و از اين ….ها
فرداش رفتيم مسابقه پسرم و اينبار علي الرغم بخت بد و سنگينش تو فينال اصلا عصباني نبودم و دلداريش دادم و رفتيم دسته جمعه با خانومم و پسرا نهار بيرون و بعدش رفتيم يه خريد سنگين برا هر سه تاشون(علي رغم لزوم صرفه جويي تو زندگيم) و آخر شب برگشتيم خونه.
اون روز خانمم کلا گرفته بود در حالي که من خوشحال بودم انگار داشت يه جور عزاداري ميکرد اين حالتش تا پريروز طول کشيد و از پريشب که اومدم خونه بهتر شد و سراغ کادو ولنتاينشو ميگرفت
البته اين نکته رو بگم که امسال بعد از 18 سال اولين تولد من بود که کادو نگرفت برام و با يه تبريک خشک و خالي سرو تهش رو هم آورد
بگذريم اين سه چهار روزه چند تا سوال ازش پرسيدم که علي رغم جواب دادنش ولي خيلي قانع نشدم با اين وجود بهش گفتم که قبول کردم و تلاشتو بکن
حالا بعد اين همه قلم فرسايي و درد اوردن سر شما چند سوالي که ازش پرسيدم و جوابش رو براتون منويسم شما بهم بگين بهش اعتماد بکنم يا نه چون خودتون بهتر ميدونيد که مرگ از زندگي با يه ترس هميشگي بهتره
1. چرا اصلا اين رابطه شروع شد؟
جواب: نميدونم
2. ببين من تا تهش رو تصوير سازي کردم و باهاش کنار اومدم اگر کار ديگه اي کردين که ممکنه من بعدا بفهمم يا حتي اون دنيا بفهمم ازت نميگذرم بهم بگو؟
جواب: نه همونايي که بهت گفتم
3. تو اون پيام که چيزي نبود اينقدر زور زدي من نبينم؟
جواب: نه فقط بهش گفتم من که اينهمه دوست دارم حالا ديگه مجبوم دوست ندارم
4. پس اون همه مقاومت واسه چي بود؟
جواب آخه از لحنش خوشت نميومد
5. يعني الان مجبوري دوسش نداري بخاطر مامانم؟
جواب: نه
6. يعني اين 18 سال زندگي و خاطره و 2 تابچه و منو و … پشم؟
جواب : نه
7. پشم نه کرک؟
جواب : نه من تو رو دوس داشتم
8. مگه همين 2 هفته پيش نگفتي خره يعني من ميشه مگه کسيو بيارم تو قلبم کنار تو پس اين چيه؟
جواب : کنار تو که نبود تو تو اعماق قلبمي
9. خب اينکه از ورود ممنوع قلبت اومده تو تا اونجام ميومد؟
جواب : نه نميومد
10. اگر من اونروز نميومدم پايين خوابت رو بهم ميگفتي؟
جواب: نميدونم شايد
11. اگر کلا من نميفهميدم تا کجا ميخواستي پيش بري ؟ اصلا به من ميگفتي؟
جواب: نميدونم
12. تو که اندازه و بزرگي درد منو ميدونستي چرا ادامه دادي؟
جواب: داشتم ميجنگيدم
13. اصلا فکر نکردي اگر کسي غير از من متوجه ميشد همه کاسه کوزه ها سر تو ميشکست و اون پسر گل ماماني بود که تو اغفالش کردي؟
جواب : سکوت
14. اصلا اگر قضيه به جاي بد ختم ميشد و علني ميشد ميدونستي رضايت من هم اثر نميکرد و تو رو سنگسار ميکردن و اون فقط چندتا شلاق ميخورد
جواب: اظهار بي اطلاعي کرد و من قانون زناي محصنه رو براش توضيح دادم
15. اگر از اين اس ام اس ها و تلگرامها سوء استفاده کنه چي؟
جواب: نه نميکنه
16. حالا اگر بکنه چي؟
جواب: نميدونم
17. قول ميدي اگر اون يا هرکس ديگه اومد گفت من ميدونم و فلانه و عکس دارمو و پيام دارمو اين حرفا بياي به من بگي؟
جواب: تاييد با حرکت سر