من ۱۳ ساله ازدواج کردم .الان دوتا بچه دارم .باهمسرم پسردایی هستیم .از اول زندگی من که درخانواده اروم وبامحبتی بزرگ شدم وخیلی کم حرف بودم .وارد خانواده ای شدم که یکسر پشت همه بدمیگفتند ،مادرشوهرمن فقط دنبال عیب گزفتن وغیبت دیگران است .واز روز اول انتقاداتش به من شروع شد .چرا کم حرفه چرا لاغره و..‌‌درصورتیکه من از فامیل بودم ومنو میشناخت .من کارمند دولتی وشوهرم که کار درست حسابی نداشت ونداره .اما فقط دنبال انتقاد ازمن بودند جالبه من چون فامیل بودم مادرشوهرم یکسر پیش فامیلا بدمنو میگفت وخانواده من چون میخواستند ابروداری کنند هیچ موقعی حرفی نزدند از دخالتهای انها.خیلی شوهرمو پرمیکردند وشوهرمم همش باهام دعوا میکرده .چندبارتصمیم گرفتم طلاق بگیرم .اما هردفعه به خاطر موضوعی واستادم .
تا اینکه من جاری دارشدم واونجا بود که همسرم دید خانوادش زندگی برادر دیگرشو به طلاق کشیدند وفهمید من بد نبودم و چقدرمادرش پشت من حرف میزده ..تا اینکه من بچه دارشدم .تاچه حدظلم حتی سر بارداریم وبه دنیاامدن بچه ها همه برای من با گریه همراه بود…
الان بعد ۱۳ سال بعداز بزرگ شدن بچه ها دیگه بریدم الان دیگه کار کارخودمه وقتی یاد ظلمهایی که بهم کردندولحظات زندگی منو خراب کردند .الان دیگه بدون رودرواسی حرفمو میزنم وخیلی راحت باهاشون زیاد ارتباط ندارم .
هنوز که هنوزه مادرشوهرم چون اول ازمن خوشش نمیامده زندگی منو خراب میخراب کرد.الانم بخاطر عقده ها وکینه هایی که درلحظه لحظه زندگیم ایجاد شده دلم پاک نمیشه .همش یادم میاد گریه میکنم اخه من خیلی ادم مظلومی بودم .والانم فقط بخاط محروم نکردن بچه ها از حق پدر واستادم یعنی فقط از خودم گذشتم .