سلام ۵ سال با آقایی دوست بودم و ۶ ماه پیش بله برونمون بود ولی فقط نامزد شدیم عقد نکردیم . تو دوران دوستی رفتیم مشاوره که یکی گفت اختلال دوقطبی داره یکی گفت پیش فعالی که به بزرگسالی انتقال پیدا کرده از اون روز به بعد که اینو فهمیدم احساس میکنم خیلی حس بدی گرفتم تو این ۵ سال مشکلی باهم نداشتیم از وقتی اینو فهمیدم وسواس فکری گرفتم هرکاری می‌کنه میگم حتما به خاطر مریضیشه ، شکاک شدم ، بدبین شدم همش بهش گیر میدم ، هرچی میگه فکر میکنیم دروغ میگه هرکاری می‌کنه میاد میگه بعد منم به خاطر کاری که کرده جلوش گارد میگیرم دعوا میکنم ، قهر میکنم وقتی یکم بی محلی می‌کنه حس میکنم با کسی دیگه اییه . توی دانشگاه همه دوستاش دخترن منو باهاشون برده بیرون که باهاشون آشنا بشم ولی همش یه رفتارهایی یه حرفایی به شوخی میزنم که خیلی منو ناراحت می‌کنه و دلیل این حس هایی که پیدا کردم این رفتاراشه بهشم میگم میگه شوخی میکنم ، با بچه های دانشگاه میرن کافه میرن اینور اونور و من خیلی ناراحت میشم و میگه همو آزاد بذاریم ما برای همدیگه ایم ولی همو آزادتر بذاریم خیلی نسبت بهش دلسرد شدم ، چند وقت پیشم توی دانشگاه با یه پسری دعوا کرده اونم شکایت کرده که سرش آسیب دیده . بهش خیلی وابسته شدم تو این ۵ سال کنار هم بزرگ شدیم پای همه چی هم موندیم تو این مدت طولانی ترین قهرممون ۲ روز بوده بعدش فوری از دل هم دراوردیم من خودم شخصیت وابسته ای دارم برای همین چند بار اومدم رابطه رو تموم کنم تا گفتم تموم کنیم دیدم شروع کرده به گریه کردن از اون ورم خودم داغون میشم باهمم رابطه داشتیم وقتی می‌خوام جدا شم به این فکر میکنم جدا شدن برام سخت تر میشه ،واقعا توی تنگنا و دو راهی گیر کردم واقعا نمی‌دونم چیکار کنم تروخدا کمکم کنید این وسواس فکری داره نابودم می‌کنه بیکار بیعار میشینم خونه همش توهم میزنم که الان داره چیکار می‌کنه ، چرا زنگ نمیزنه خیلی کنترل گر شدم هم خودمو اذیت میکنم هم اونو
همش بهش سرکوفت میزنم ، تحقیرش میکنم ، آخه کارم نداره به خاطر دانشجو بودنش پیش باباشه ، نه باشگاه می‌ره شکمش از بابام بزرگ تره ، فقط وعده وعید میده به هیچ کدوم عمل نمیکنه ، خیلی هم ولخرجه هرچی حقوق میگیره خرج اسپرت کردن ماشین می‌کنه دیووونه دارم میشم به خدا تروخدا راهنماییم کنید .