سلام. من 28 سالمه و حدود 11 ساله که مادر ندارم. پدرم یه مقدار محدودم می کرد و با اینکه رتبه خوبی تو کنکور ارشد آوردم اجازه نداد برای تحصیل به شهرستان برم چون تهران قبول نشدم و بعد از اینکه یه مقدار گذشت تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. برادرم آلمانه. پدرم همش دلسردم می کرد و اجازه نمی داد مجرد برم. ساپورت مالی هم نمی کرد و من با دلسردی راهم رو ادامه می دادم. همسر فعلیم یک باز از من خواستگاری کرد و من به دلیل مذهبی بودن خانوادش و عدم تمایلش به مهاجرت همراه من بهش جواب نه قطعی دادم. حدود دو سال بعدش دوباره خواستگاری کرد و گفت که شرکت زده و حالا امکان این رو داره که با من مهاجرت کنه و هر چی من سوال می کردم که جزئیاتش چیه گفت به من اعتماد کن. من دیدم آدم خوبیه و رو پای خودش وایستاده با قول اینکه دو ماه بعدش یعنی با شروع ترم با من بیاد آلمان بهش بله گفتم. پدرم رو در جریان گذاشتم و اون هم هیچ تحقیق و سوالی در زمینه زندگی و پول و شروط من با ایشون نگفت . خیلی سریع خانواده ها وارد عمل شدن و صیغه خوندن.شوهرم ابتدا یه وقت 6 ماهه خواست که مهاجرتمون رو عقب بندازیم بعد گفتش که شرایط کار به اون خوبی که انتظار داشت پیش نرفت و 6 ماه دیگه عقب انداخت و تو این مدت من هم کار خودم رو ترک کردم و تو شرکت ایشون مشغول شدم. بعد از یک حدود یک سال شرکت به خاطر بی تدبیری شوهرم و شریکش ورشکست شد و حدود 600 میلیون تومن بدهی بالا آورد که مقدار زیادیش مال پدر و بستگان من بود که روی یک پروژه سرمایه گذاری کرده بودند و در این مدتی که مشکل به وجود اومد تا زمانی که هیچ چاره ای نداشت به من هیچی نگفت و فقط دروغ تحویلم داد. ما زندگیمون رو بدون هیچ مراسم عقد یا ازدواجی شروع کردیم. وضع مالیمون انقدر بد بود که من همه طلاهام حتی حلقه ازدواجم رو فروختم و همه پس اندازم رو هم به ایشون دادم که بتونه بدهیاش رو سبک کنه. تو این نقطه با این همه دروغی که به من گفته بود و آرزو ها و اهداف زندگی منو خورد کرده بود نمی تونستم باهاش ادامه بدم. ولی چاره ای نداشتم. من کسی رو تو بدبختیاش ول نمی کنم و از طرفی به هیچ وجه نمی خواستم برگردم پیش بابام. بابام هم هیچ حمایتی از طلاقم نمی کنه مطمئنا. با کمک پدر همسرم یه مقدار از بدهی ها رو دادیم و وام گرفتیم و … برای اینکه یکم فشار روانی رومون کم شه . زندگیمون رو تو دفتر شرکت شروع کردیم با حداقل امکانات. من اصلا آدم مادی ای نیستم و واقعا برام مهم نیست این کمبود ها . تو این مدت شریکش رفت و کمکی نکرد تو پرداخت بدهی ها. من تا روزی 16 ساعت کار می کردم تا تونستیم دوباره کسب و کار رو راه بیاندازیم و الان اوضاع کمی بهتر شده. ابتدای مشکلاتمون به شوهرم گفتم من باهات تا ته مشکلات هستم ولی آخرش تصمیم می گیرم ادامه بدم باهات یا نه. اونم قبول کرد. الان برای جبران آسیبی که به من زده داره کمکم می کنه برم فرانسه. تنها. معلوم نیست خودش کی و چطور بتونه بیاد یا اینکه در رفت و آمد باشه. (البته هنوز بدهی بابامو نداده و پولهای خودم رو. منظورم اینه که کمکی که برای مهاجرتم می کنه از نظر خودم پولهای خودمه که داره پس می ده) مشکل اینجاست که من بهترین سالهای یک ازدواج که اوایلشه رو به سختی و بدبختی و دعوا گذروندم. نه جشنی نه سفری….و متاسفانه الان از نظر جنسی به همسرم دیگه حسی ندارم. یعنی خیلی تلاش کردم ولی هیچی. آدم خوبیه. دلم براش می سوزه ولی اصلا احساس خوشبختی نمی کنم. من هیچ کس رو ندارم باهاش حرف بزنم که راهنماییم کنه. من حتی نمی دونم چطور باید طلاق بگیرم. از کجا شروع کنم. عذاب وجدان دارم. نکنه نامردی باشه. احساس می کنم تو قفسم. با یکی از دوستام حرف می زدم می گفت وقتی مهاجرت کردی جدا شو که مجبور نباشم دوباره برم خونه بابام. ولی می گم این نامردی نیست که کمک کنه برم بعد ولش کنم. اگه بمونم . با اینکه احساس خوشبختی ندارم چه کنم؟ من به اندازه کافی از نوجوونیم تا حالا سختی کشیدم دیگه طاقت ندارم . من می خوام یه چند سالی هم به خاطر خودم زندگی کنم. دارم برای همه آرزو هام پیر می شم.
ممنون می شم راهنماییم کنید. ببخشید خیلی طولانی شد.