دیگر دوستش ندارم!
سلام. خسته نباشید
بنده دقیقاً 1 سال و 10 ماهه که با آقایی در دوران عقد هستیم.
با اینکه هرگز دوست نداشتم عقد و عروسیم از هم جدا باشه و روزِ قبل از عقد، یه عالمه اشک ریختم، ولی بعد از یه مدت راضی بودم و حسِ دوست داشتن در من موج میزد! به این فکر میکردم که چقدر ازدواج خوب و دوست داشتنیه!
اما الان به شدت سرد و دلزده شدم از همسرم! طوریکه بارها و بارها به جدایی فکر میکنم و فقط به دلیلِ خاطرات، خونواده، سختی ها و ذهن و تنی که دیگه دست نخورده حساب نمیشه؛ زیاد این افکار رو جدی نمیگیرم!
منبعِ این افکار خیلی چیزاس …
1. اینکه اونقدری که باید؛ دوست داشته نمیشم از طرفِ ایشون!
ما از هم دوریم؛ من کرمان زندگی میکنم و ایشون تهران. تقریباً همیشه این منم که برنامه میریزم واسه دیدنِ هم و حسابِ تعطیلات رو دارم! از بارِ آخری که رفتم، به علتِ کدورت ها و سردی ای که تهِ دلم پیش اومده، دیگه حرفی نزدم و ایشون هم چیزی نمیگه! فقط مدعیه که دلش تنگ شده؛ اما این برایِ من تناقضِ بینِ حرف و عمله! نمیدونم، اینکه مرخصیِ زیادی در ماه ندارن و مسافت طولانیه، یا اینکه ایشون سرشون شلوغِ کاره؛ توجیهِ خوبی برایِ این مسئله س که ماه به ماه و یا بیشتر، همُ نبینیم؟
2. اینکه من آخرین بار برای مشخص کردنِ تاریخِ مراسمِ عروسیمون رفتم پیشِ ایشون و خونوادشون
تمامِ هدفم از سفر این بود، با اینکه خیلی برام سخت بود و قبل و بعدش خیلی کار رویِ سرم میریخت و اذیت میشدم؛ اما برنامم رُ تنظیم کردم و رفتم؛ ایشون هم مجبور شدن از مأموریتِ عسلویه برگردن و روزی که رسیدم، خسته و آشفته بودن! زیاد استقبالِ گرمی ازم نشد و سرم منت بود که اگه نمیرفتم، ایشون میتونستن مأموریتشون رُ توی عسلویه تموم کنن و دیگه قرار نباشه برگردن! این خیلی من رو دلآزرده کرد، به علاوه ی اینکه بخاطرِ دیدنِ فوتبالِ ارزشمندِ ایران و نمیدونم کجا، تمامِ هدفِ من از این سفر به هیچ تبدیل شد و جایی نرفتیم و تاریخ اوکی نشد!! حالا از اون روز ایشون دیگه نه حرفی از تاریخ و تالار میزنن، نه اومدن و رفتن و … . اگه بخوام بی انصافی نکنم باید بگم که دنبالِ جور شدنِ وامی هستن که قراره از شرکتشون بگیرن؛ و کنارش گاهی غُــرِ یکی از دخترایِ فامیلشون رُ به من میزنن که از نامزدِ بنده پول قرض گرفته و هردفعه بهانه ای میاره برای پس دادن! و این درحالیه که با خودِ اون دخترِ فامیل نرم برخورد میکنه و هربار کنار میاد باهاش …
3. ایشون خصلتهایی شبیهِ پدرِ بنده دارن که خیلی من رُ می ترسونه
زیاد به مسائلِ روزمره غُر میزنه! از این و اون که عصبانی میشه، پشت سرشون و پیشِ من بد و بیراه میگه ولی با خودِ اون طرف خوبه و هیچی نمیگه! یعنی نمیتونه حقشُ بگیره! فقط خط و نشون کشیدنش برای منه
کاری که انجام نشه و سخت باشه، بعدن میندازه گردنِ من! مثلاً حرفِ خارج رفتن میزد و من علاقه ای به رفتن نداشتم، میگفتم اگه میتونی خب درستش کن بریم! ولی بعد حالا که گذشته و کاری نکرده؛ میگه چون تو خواستی نرفتیم!
عصبانی که بشه، عقلش از کار میُفته و منطق و شخصیتش رو از دست میده! میخواد بزنه و بپاشه! به عوافبش فک نمیکنه و هیچی رو در نظر نمیگیره! حتی حضورِ من یا خطراتی که ممکنه تهدیدمون کنه و دردسرایی که ممکنه با این دعوا توش بیفتیم! فقط با بی فکری میخواد اون لحظه طرفشُ بگیره بزنه! حرف و منطقِ هیشکی هم حالیش نیست!
4. اخلاقای بدِ باباش رو هم به ارث برده
پرخاشگر و عصبیه و به هرچیزی میتونه یه بند غر بزنه! جنبه های مثبت رو نبینه و فقط منفی ها براش پررنگ باشن
خلاصه ش کنم … زیاد میتونم نکته ی منفی پیدا کنم ولی اصلی ترین چیزی که حالِ من رو بد کرده، اینه که فک میکنم حدِ دوس داشتنِ ایشون برای من خیلی کمه! محدود دوسم دارن … دروغ نگم یکمی هم از اینور و اونور و دوستام درموردِ رابطه هاشون که میشنوم، غبطه میخورم که چقد شوهراشون دوسشون دارن و هواشون رُ دارن! حواسِ شوهراشون به همه چی هست و متوجهن!
ولی ایشون نسبت به من خیلی آدمِ پرت و گیجی هستن! کسی منُ اذیت کنه، متوجه نمیشن!
حالا همه ی اینا باعث شده که هر روز نکات منفی جلو چشم من رژه برن و من به شدت نسبت به ایشون سرد و بی احساس شدم! فک نمیکنم دیگه دوسِشون داشته باشم … تظاهر هم بلد نیستم و همیشه حرفام از تهِ دلمه! یعنی الان وقتی ایشون ازم می پرسه “دیگه منو نمیخوای؟” نمیتونم تکذیب کنم یا حرفِ عاشقانه بزنم !!!
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
دفتر قیطریه:
۰۲۱-۲۲۶۸۹۵۵۸ خط ویژه
مشاوره روانشناسي تلگرامي:
http://t.me/kanonmoshaveran_bot