با سلام
منو و شوهرم 5 ساله که ازدواج کردیم. هر دومون معلم هستیم. این ازدواج مجدد هر دوی ماست و قبل از ازدواج دو ماه با هم صحبت کردیم و مشاوره رفتیم. تا بلاخره به توافق رسیدیم. اینو بگم که من از نظر تحصیلات و سطح خانوادگی و مالی و زیبایی از شوهرم بالاتر هستم. دو سال هم از ایشون بزرگترم. البته اینا خیلی برام مهم نبود. برام در درجه اول اخلاق و شخصیت و بعد هم ایمانش مهم بود. بعد هم همیشه میخواستم شوهرم دنبال علم و پیشرفت باشه. خودمم همینطور بودم.موقع ازدواج شوهرم شرایط مالی خوبی نداشت چون کلی مهریه داده بود. ولی خیلی باهاش راه اومدم و با ساده ترین حالت عروسی گرفتیم.. ولی خودم اون موقع یه اپارتمان داشتم که چون از محل کارمون دور بود دادم اجاره و کلی هم خرج جهاز کردم.
مشکل من اوایل از حرفها و کنایه ها و دخالتهای مادرشوهرم شروع شد. اینم بگم که تو مرحله تحقیقات چند نفر بهم گفته بودن که اخلاق مادرش جالب نیست ولی خودش خیلی خوبه. اوایل سر جهاز اوردن و اینکه چی میخرم و چی نمیخرمو کجا عروسی میگیریمو …. خیلی دخالت میکرد و کنایه میزد. من مدام تحمل میکردم. البته خیلی دلم میشکست ولی زبون جواب دادن نداشتم. شوهرمم هیچ وقت ازم حمایتی نکرد با اینکه میدید من اینهمه فداکاری کردم براش و کوتاه اومدم. تا بلاخره سر حرفهای مادرش چند باری بحثمون شد. اونم اول طرف مادرشو میگرفت. بعد که بهش ثابت میشد که حرف مادرش خوب نبوده و میگفتم توقع داشتم دفاع کنی بازم چیزی نداشت که بگه. فوقش معذرت خواهی از جانب خودش
تا اینکه یه روز خاله شوهرم از تهران اومد خونمون برا اولین بار. مامانم اونروز چشمشو عمل کرده بود. اینم بگم که ما زیرزمین خونه مامانم ساکن هستیم چون شوهرم نمیتونست خونه اجاره کنه و تا سه چهار سال خودم یه پول پیش و اجاره کمی میدادم به مادرم. خلاصه اونو گفتن بریم مادرتو ببینیم. تا منو وخالشو مادرش رفتیم بالا. خالش از مادرم تشکر کرد گفت دخترتون خیلی خوبه و …. که دیدم مادرشوهرم داره خون خونشو میخوره از حسادت. شروع کرد رو حالت مثلا شوخی به همون تیکه و کنایه پروندن. که پسر من خوبه که زینب خوبه و …. من واقعا داشتم دیوونه میشدم. بعد یکی دو سال زحمت برای پسرش حتی یه تشکر خشک و خالی کس دیگه رو هم تحمل نکرد. اخرشم اومدن پایین جلو شوهرمم کلی بهم تیکه انداخت. بعدشم خونه خواهر شوهرم می خواستن برن ناهار. اونام بعد اینهمه تیکه به شوهرم گفتن پا شو بریم اونجا ناهار. من گفتم نمیشه و زشته که شما اینجا نمیمونید و کلی اصرار ولی گفتن نه دیگه میریم. منکه مشغول ناهار پختن برا خودم و مامان اینا شدم. چون مادرم نمیتونست اشپزی کنه. شوهر احمقم هم نکرد به خاطر دل منم شده جلو شکمشو بگیره و با اونا رفت. وقتی رفت و برگشت من دیگه ادم سابق نبودم. چون بازم از مادرش داشت دفاع میکرد. نهایتا من دیگه نتونستم خشممو کنترل کنم و شروع کردم به فحش دادن و زدن خودمو اون. واقعا برام تحملش سخت بود
از اون روز به بعد رابطه ما هر روز خرابتر شدده. تا امشب که شوهرمو فرستادم خونه باباش.
اینم بگم که شوهرم مشکل ناباروری و مشکل زودانزالی هم داره. از نظر فکر اقتصادی هم واقعا افتضاحه و تمام بار فکری خرید و فروش ماشینو و خونه و سر و کله زدن با مستاجر با منه. خیلی هم بد غذاست و نصف چیزای دنیا رو نمیخوره.
علاوه بر اینها به شدت بعضی کاراش مثل مامانشه. مثل اینکه خیلی خاله زنک و فضوله. مرتب سرش تو کار مردمه. خیلی هم خرافاتین. مرتب فکر میکنن یکی چشمشون کرده انگار که تحفن. خیلی هم دهن لقه. هیچ رازی رو نمیتونه پیش خودش نگه داره. تو خونه هم با اینکه مامانش خیلی ادعای شیک بودنو و تمیزی رو داره خیلی چرک و شلخته میگرده و بی نظمه. از نظر هوشی هم تعریفی نداره و خیلی خنگه. من بعد ازدواج فهمیدم که خودش با معدل 14-15 لیسانسشو گرفته. خواهراشم که بزور تو شبانه دیپلم گرفتن و کلا هیچ…. در صورتی که خانواده ما همه بالای لیسانسن اونم تو دانشگاههای خوب و دولتی و منو خواهرم دکترا داریم. بعضی وقتها حرفهایی که از رو خنگی میزنه منو دیوونه میکنه. انگار هرچی بهش چیزیو بگی نمی فهمه.
من تا حالا به خاطر این مشکلاتش خیلی دردسر کشیدم واعصابم بهم ریخته. کلی حتی به خاطر ناباروریش مجبور به مصرف دارو و امپول هورمونی شدم. اما اون هیچکدوم از اخلاقهای بدشو حداقل کنار نذاشت. منم انگار تنها مکانیسم دفاعیم فحش دادن و گاهی کتک زدنشه. گاهی وقتها اونقدر عصبانی میشم که دلم میخاد بمیرم. ولی اون هیچ کاری نمیکنه. حتی جوابمم درست نمیدی یا عصبانی بشه. تهش میگه حق با توئه و درست میشه و قول میدم. ولی هیچ فرقی نکرده. من قبلا خیلی اروم و خندان بودم. الانم با بقیه تقریبا همینطورم ولی با اون نه. چند بار از خونه زدم بیرون ولی چون جایی نداشتم برگشتم. اوایل که میدیدم خیلی خونسرد یکی دو بار میگفت نرو. بعدشم که میرفتم حتی دنبالمم نمیومد ووقتی میمدم میدیدم داره تلویزیون میبینه. بهش میگم یعنی من اینقدر بی اهمیتم برات؟ میگه تو از درون من خبر نداری…. والا از بیرون که هیچ تغییری نداره. همینطور بی خیال و راحت
امشب فرستادمش خونه باباش. گفتم میری هر وقت کارای بدتو گذت
اشتی کنار بر میگردی. دیگه خودمم از زندگی خستم. دلم میخاد بمیرم. نمیگم من اشتباه نداشتم ولی واقعا نمیدونم چجور باهاش بر خورد کنم. فقط تو اون لحظه ذهنم پر عصبانیت و فحش و نفرت میشه. از همه چیزو همه کس. هر اشتباهشو هزار بار بهش میگم ولی باز همون کارو میکنه. حتی بهش میگم نکن میره انجام میده بعد میاد بمن میگه فلان کارو کردم. انگار از عمد بخاد اعصابمو بهم بریزه.
ادم بدی نیست. منم میگه خیلی دوست داره ولی من عملا کار چندانی ازش ندیدم برای نشون دادن عشقش. حتی اشتباهاتی که به ضرر خودشه کنار نمیذاره. مثلا یکیش چاقی و چربی بالاشه که بخاطر خوردن کره و هزارتا ات و اشغال دیگست ولی حتی بخاطر خودش کنار نمیذاره.
با خودم میگم ادمی که خودشو دوست نداره چطور منو دوست داره؟؟؟؟
اون از نظرم یه ادم تنبل و بی خیاله که نمیخاد تغییر کنه. به من میگه سطح توقعاتتو بیار پایین . تو خیلی سطح بالا فکر میکنی. بهش گفتم من همینم. نمیتونم خودمو کوچیک کنم. تو خودتو بزرگ و کن و رشد بده. با اینکه من هرچی خواستم فقط برا خودش بوده. یکیش همین لاغری…. بخدا تو این چند ساله کمترین توقعات مالی ممکنو داشتم. در عوض همه پول و درامدمو صرف خرید ماشینو و خونه و …. کردم. کلی از خرجهای درمان ناباروری رو هم خودم میدم ولی در عوض اینهمه زحمت هیچ چیزی بدست نمیارم. دیگه خسته شدم. اون فقط زبونی میگه دوستت دارم اما هیچ تغییری نمیکنه
ببخشید که پر حرفی کردم. شما بگید راهکارتون چیه برای من. حداقل بتونم خشممو کنترل کنم و اگه بتونم اونم کمک کنم دست از اشتباهاتش بر داره