باسلام
بنده ۳۷ سال دارم. مردی آرام، کم حرف و وظیفه‌شناس و کاری هستم. خصوصیت بد یا خوبم این است که همیشه در حال کار کردن هستم و در حرفه‌ام همه چیزدان و متبحرم. در هر کاری خدا را شاهد و ناظر بر اعمالم میدانم و این روی تصمیمات عاشقانه‌ام نیز تأثیر می‌گذارد. ازدواج نکرده‌ام و به همین دلایل به ظاهر ساده اما مهم، از زن‌ها فراری‌ام. در سن ۳۵ سالگی در محل کارم دختری ۳۲ ساله به من علاقمند شد و سعی کرد با من ارتباط نزدیکتری برقرار کند. به نوعی مرا هم به خود علاقمند کرد. سپس از من پرسید: “شما به من علاقه دارید؟” من هم از روی شناخت نسبی‌ای که داشتم گفتم: “بله، علاقه دارم.” اما پس از یکی دو هفته متوجه شدم شرایط خانوادگی و ملاک‌های مذهبی و سیاسی ما متفاوت است و ازدواجمان با مشکل مواجه خواهد شد. فوری دست به کار شدم. اول در رفع مشکلات برآمدم، به مشاور مراجعه کردم، از بزرگترها کمک گرفتم، اما نشد. موضوع را قاطعانه به او گفتم که شناخت بیشتر ما و ادامه دادن این ارتباط با این شرایط سخت غیرممکن است. اما ایشان دست بردار نبودند و می‌گفتند: “من عاشق تو شده‌ام و نمی‌توانم دست از این رابطه بردارم و چادری میشوم و همانطور میشوم که مادرت میخواهد.” سه بار خیلی محکم و قاطعانه به او گفتم: “باید قطع رابطه کنیم. چون در این رابطه هر دو و بیشتر تو آسیب خواهی دید.” اما زیر بار نرفت. این رفتار که او با توجه به عدم تمایل و رضایت من به ادامه‌ی این رابطه پافشاری می‌کند، باعث شد احساس خوشایندم به ایشان کمرنگ شود و فکر کنم قصد ایجاد مزاحمت دارد. حتی یکبار ایشان را در خیابان رها کردم و به مدت یک ماه جواب تلفن‌ها و پیامک‌هایش را ندادم. تصمیم گرفتم از محل کارم که خیلی آن را دوست داشتم و احساس امنیت شغلی میکردم استعفا بدهم و بیکار شوم اما این ارتباط خاتمه یابد، که نیافت! چون واقعا قصد آزارش را نداشتم و نمی‌خواستم با احساسات جفتمان بازی کنم. مدتی بعد دوباره جلو راهم را گرفت و خواهش کرد ادامه دهیم. بعد یک روز به من گفت: “بیخیال من و عشق و عاشقی و ازدواج. یک روز برای صرف ناهار یا شام به خانه‌ام بیا.” از من دعوت کرد به منزلش بروم چون ما انسان‌های عاقل و بالغ هستیم و این فقط یک مهمانی ساده است. ایشان در تهران تنها زندگی می‌کنند و خانواده‌شان در شاهرود هستند. وقتی برای اولین‌بار به خانه‌اش رفتم احساس معذبی داشتم. برای خلاص شدن از شر این احساس معذب، چند هفته تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که با خواندن صیغه محرمیت ادامه دهیم که گناه نشود. این اتفاق زمانی افتاد که به مادرم گفتم همه چیز میان ما تمام شد و فلانی دیگر پیگیر من نیست. ارز طرفی مادرم به فکر معرفی دخترهای دیگر برای ازدواج با من بود و من چون در شرایط سختی قرار داشتم همه را رد میکردم. این فکر هم به بن‌بست رسید. چرا که مرجع تقلید من اجازه پدر در عقد موقت دختر بالغ و رشيده را “بنابر احتیاط واجب” شرط می‌دانست. در نامه‌ای از دفتر مرجع تقلید خودم و دیگر مراجع پرسیدم: “با توجه به اینکه این امر میسر نیست، یعنی به راحتی نمی‌توان اجازه پدر را داشت و جدایی به دلیل وابستگی قلبی میسر نیست و در این رابطه هیچگونه شهوتی در کار نیست و فقط برای دوری جستن از گناه و اینکه معصیتکار نباشیم صیغه محرمیت خوانده شده است آیا در این مورد خاص بنده می‌توانم به حکم مرجع تقلید دیگری که اذن پدر را لازم نمی‌داند عمل کنم و این رابطه را ادامه دهم؟” یکی گفت: “شرعاً حرمت ندارد.” یکی گفت: “جایز نیست و فورا جدا شوید.” یکی گفت: “اگر مرجع تقلید دختر اذن پدر را شرط نداند میسر است.” طبق پاسخ آخری به این شیوه ادامه دادیم و الان ۲ماه است که صیغه‌ی ۶ماهه خوانده‌ایم و من همچنان این عذاب وجدان را احساس میکنم که مبادا معصیتکار باشم. ایشان هم غر میزند و می‌گوید: “ممکن است احساس مادرانه‌ی مادرت از این رابطه آگاه باشد. او از این شرایط راضی است. تو باید فکری برای آینده‌مان کنی.” احساسم این است که باید به حرف مادرم گوش میکردم و به زمزه‌های این دختر گوش نمی‌کردم. دیروز به من گفت: “همه به من می‌گویند که اگر اصرار و پافشاری تو نبود فلانی تا حالا رهایت کرده بود.” از من می‌خواهد طوری رفتار کنم حداقل خودش لحظه‌ای تردید نکند این رابطه دوطرفه نبوده، می‌خواهد من هم مثل او دوستش داشته باشم و دلم نخواهد ساده او را از دست بدهم! گیج شده‌ام و واقعاً نمی‌دانم باید چکار کنم. با توجه به اینکه ایشان باکره هستند و ما فقط همدیگر را در آغوش کشیدیم و نوازشگر بودیم، از شما درخواست می‌کنم استادانه و روانشناسانه راهنمایی‌ام بفرمایید که آیا تا به حال چنین موردی داشته‌اید و در چنین مواقعی چکار باید کرد؟ چطور باید با این رابطه رفتار کرد؟