با سلام و خسته نباسید.من در ی بزرگ شدم که بابام و مامانم بعضی اوقات باهم دعوا میکرد و زد و خورد داشتن و من خیلی میترسیدم.من در سن 26 سالگی مادرم رو از دست دادم و خیلی سخت بود من تنها دختر مجرد خونواده بودم و اکثر کارها گردن من بود و خیلی اذیت میشدم و خواهرام من رو موظف به انجام کارها میکردن مجبور بودم زود بیام خونه و با استرس جمع های خونوادگی رو شرکت کنم که مبادا دیر کنم و پدرم دعوا کنه منو و پدرم سر هر چیزی گیر میداد و دعوا و کتک میزد و منهم فقط داد میزدم تا اینکه من با پسری که از 19 سالگی باهم دوست بودیم نامزد کردم و باورتون نمیشه یک روز قبل بردن جهاز پدرم باز اهام کلی دعوا کرد.تا اینکه با هزار بدبخت عروسی گرفتیم طوری که خواهرای بزرگترم سر هیچ چیزی پیش قدم نمیشدن و من خودمو مجبور میکردن که با خونواده همسرم دهن به دهن بشم برا هر اتفاقی.خلاصه با هزار بدبختی تموم شد و اومدیم یه شهر دیگه تو خونمون.الان من نمیدونم تاثیر اون کاراست یا چی خیلی خیلی زود عصبانی میشم حتی تحمل توضیح دادن دوباره یک چیز رو به همسرم ندارم در حالیکه خیلی دوسش دارم و اینکه نمیتونم حرفهای خونواده همسرم رو قبول کنم و انتظار دارم همیشه همسرم طرف من رو بگیره.درسته اون منو خیلی دوست داره ولی خونوادش نفوذشون خیلی بیشتره و من انقد غر میزنم احساس میکنم شوهرم از من زده شده.حتی اونقدراهم باهم نزدیکی ندارم.خسته شدم دیگه کم اوردم از یه طرف من و این شهر غریبم و فقط شوهرمه که باهامه و من خیلی بهش وابستم و ند تند سر کارم که هستم دوست دارم باهاش صحبت کنم ول اون اونجور نیست و همش از این کار من شکایت میکنه ولی من نمیتونم بی تفاوت به اینا باشم.از یه طرفم من چون از خواهرام ناراحت و دلخور بودم خیلیاشو با شوهرم درد و دل کردم و این باعث شده وقتی چیزی اتفاقی میوفته من شکایت میکنم مگه که اره خونوادتم تورو نمیتونن تحمل کنن تو با خواهراتو پدرتم نمیسازی دیگه نمیدونم باد چیکار کنم تورو خدا کمکم کنید.