سلام وقت بخیر من چهار سال پیش با یه پسر رابطه جدی داشتیم به مدت سه سال که خونواده ها هم خبر داشتن در همین رابطه بودم که یه پسر از دانشگاه که اسمش علی بود میمومد به من ابراز علاقه میکرد که من هردفعه رد میکردم و بهش میگفتم که من تو استانه ازدواجم ولی اصلا توجه نمیکرد میکفت واسم مهم نیس میخوام با منم حرف بزنی بعد خودت بین من و دوست پسرت یکی رو انتخاب کن که منو عصبی میکرد رفتارش باعث شد که گوشی رو بدم با پسری که در ارتباطم اون حرف زد نمیدونم چی گفت این پسر عصبانی شد منو تهدید کرد فش میفرستاد میگفت یه روز التماس میکنی به من بعد کلا رفت تا دو سه ماه بعد که رابطه جدی منم با خیانت طرف مقابلم تموم شد من خیلی روحیم بد بود باورم نمیشد تو شک بودم که یه ماه بود تموم شده بود رابطه جدیم یه پسر ک اومد و بهم ابراز علاقه کرد از دانشگاه میشناسمت منم اون موقع فارغ التحصیل شده بودم که من همون اول گفتم حالت روحیه درستی ندارم نمیتونم حرف بزنم که این اقا بهم گفت باهم حرف میزنیم بعد اگه لازم شد میریم پیش مشاور باهم حل میکنیم مشکل روحیتو بعد که خوب شدی تصمیم میگیریم که باهم باشیم که منم به همچین حرفی احتیاج داشتم باور کردم اولین بار قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ کلی حرف زدیم انرژی مثبت بهم داد دوس داشتم بازم حرف بزنم که واسه دومین بار بازم قرار گذاشتیم رفتیم رستوران بعد رستوران بهم گفت بریم پارک که هوا تاریک بود نمیدونم چی شد یهو اونجا همه چی عوض شد یهو بهم نزدیک شد به زور من نمیخواستم ولی نتونستم مقاومت کنم وبه زور بهم نزدیک شد یکم دخول انجام شد از پشت ولی در عرض ۱۰ ۲۰ ثانیه وقتی خالی شد ولم کرد .. بعدم بهم گفت ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم بعدم فرار کرد سیمکارتشو خاموش کرد کلا ناپدید شد..در اون لحظه فقط فشی که تهدیدی ک بهم میکرد علی یادم افتاد فکرمیکردم سادگی کردم نباید اعتماد میکردم نباید حرف میزدم.. الان چهار سال میگذره مثل روز اول تو ذهنمه روحیم بهم ریخته فکرش داغونم میکنه تا حالا نتوستم با هیچ کس در این مورد صحبت کنم از اون روز نه کسی رو تو زندگیم راه دادم یه روزم با ارامش نخوابیدم فکرش دیوونم میکنه میشه راهنماییم کنین چیکار کنم من