من دخترم ۱۹ و نیم سالمه. حرفام خیلی طولانیه..ولی خیلی دارم اذیت میشم. من مشکلم با مادرمه، از اول براتون میگم. من یه خواهر بزرگتر دارم ازدواج کرده . خودم درسخون بودمو الان یه رشته پیراپزشکی میخونم و باز دارم میخونم ک کنکور بدم و پزشکی قبول شم. پدرو مادرم ۲ سال پیش جدا شدن و من با مادرم زندگی میکنم. از پدرم بدم میاد آدم خوبی نبود…مادرم خیلی خیلی خیلی زحمت کشیده برام قدرشو میدونم خیلی زیاد هم درکش میکنم هرچند خودش فکر میکنه درکش نمیکنمSmile من یک سال پیش با یه آقایی دوست شدم، یک ماه بعدش مادرم فهمید و دعوا و کتک کاری شد و اصلا قبول نکرد و فقط یه بار نشست به حرفام گوش کردٰ که فک کنم برا این ود ک ازم حرف بکشه…ما یه ساله پنهانی باهم دوستیم. مادرم انقد باهام دعوا کرده سرگوشیم و… ک خسته شدم… چندبار کتکم زده بخاطرش و منم اصلا جلوش از گوشیم استفاده نمیکنم فقط وقتی خونه نیست استفاده میکنم…. از بچگی میزد همیشه مارو.. با اینکه خیلی کرا برامون کرد ولی بخاطر عصبی بودنشو کتک زدنش و تحقیر کردن هامون ازش بدم میاد…جدیدا دچار این حس شدم. قبلنا سعی میکردم خاطرات بدشو از ذهنم پاک کنم ولی جدیدا خیلی خیلی پررنگ شده…چند نمونه از رفتارای مادرمو میگم..ایشون ۴۲ سالشه
اگه هیچ دوستی نداشته باشم بهم میگه بخاطر اخلاق گندته کسی باهات نمیسازه عین باباتی
اگه دوست داشته باشم میگه رفیق بازیو عین باباتی(بااینکه هییییییییچوقت تاحالا دوستیرو از حدش نگذروندم)
اگه مثلا بگه هفته دیگه میخایم بریم مسافرت، اگه من ذوق کنم و ازش سوالی چیزی بپرسمٰ یا درمورد سفرمون حرف بزنم میگه بیجنبه ایو هیچی نمیشه بهت گفت..
همش هرروز هم میزنه تو سرم دوست پسرمو…ولی من واقعا دوسش دارم اون آقا رو..
این فقط یک هزارم حرفاش بود. همیشه منو مقصر همه چیز میدونه..کلا روح و روان ادمو با حرفاش خراب ممیکنه… منو بخاطر دوست شدنم الان یه ساله محدود کرده و فقطو فقط تو خونم…هیچ اقوامی هم تو شهرمون نداریم همشون چنددین ساعت باما فاصله دارن..خاهرمم نتونست باهاش حرف بزنه.. ینی نتیجه ای نداشت صحبتاش…هرچیزیم ک بهش بگم یا اعتراض کنم میگه خودت کردی.. میخاستی آدم باشی.. بخدا روانی شدم….
خود مامانم با یکی از اقوام ک زنو بچه داره صیغه شده و من فهمیدم و بروش اوردم و دعوا شد… چند وقته محلش نمیدم باهاش سرسنگینم همش یاد حرفا و کاراش میوفتم…ب من میگفت هرزه درحالی ک نیستم … ولی خودش دقییقا کارای هرزه هارو انجام داده….
میشه کمکم کنین چیکار کنم..؟ انقد روحیم خرابه بزور درس میخونم..خیلی تو زندگیم مامانمو مقصر میدوونم…خیلی بد کرده بهمون
حتی دودیقه ک مهربون میشه هم نمیتونم قبولش کنم چون خیلی بدرفتاری میکنه کنارش
افسردگی دارم و دارم چند وقته علیه مامانم همون رفتارایی که خودش میکرد باهام رو میکنم و همون حرفا رو میزنم..ک یجورایی انتقام بگیرم.. بهش بفهمونم با حرفاش و حرکاتش با روح و روانم چیکار کرده..
هرچند احترامش روهم نگه میدارم
ولی خیلی خسته شدم
امکان مشاور رفتن هم ندارم.. با اینکه کار میکنم تو خوهه ولی کارتم دست خودشه هیچ پولی ندارم
احساس میکنم خیلی بدرد نخورم…دلم میخاد بیرون کار کنم ولی اجازشو نمیده بخاطر موضوع دوست پسرم…
هیچ دوستی ندارم
اضطراب و استرس و کمبود اعتماد ب نفس و فراموشی دارم…تقریبا یک ساله
حرفام خیل زیاده ولی نمیشه نوشت..ممنون میشم تا همینجا راهنماییم کنین