سلام.وقت بخیر.من خانمی هستم ۳۰ ساله و همسرم ۳۲ ساله،۱۰ سال هست که ازدواج کردیم.(سال ۹۰ عقد کردیم)
از اولین روز عقد متاسفانه مشکلات ما شروع شد،یعنی توی محضر اختلاف پیش اومد ولی من بخاطر حفظ آبرو ادامه دادم و پای سفره عقد نشستم که کاش،فقط به فکر خودم بودم نه حرف مردم.
۳ سال نامزد بودیم و توی این سه سال کلی دعوا،قهر و آشتی،حتی یک بار تا پای طلاق رفتم ولی پدرم وساطت کردن که خوب میشه ازش تعهد گرفتم،خوب که نشد هیچ بدتر هم شد.
ایشون چون سن شون کم بود،مادر محترم شون دوست داشت تو هرکاری دخالت کنه،من خودم پا به پای این آقا کار کردم و دریغ از یه پس انداز یا خرید جهیزیه برای خودم،همه درآمدم رو دو دستی تقدیم شون کردم و بعنوان مثال سر یه حساب و کتاب مادرشون بهم گفت تو چیکاره هستی که به حساب و کتاب پسرم میرسی؟؟؟؟حالا این چیزی نیست بلاهایی سرم اورد که من خودم شرم میکنم اینجا بنویسم.از خیانت بگیرید تا تهمت به خانواده م.
خلاصه بعد سه سال با جنگ و دعوا،یه عروسی مختصر گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگی و چون از زیر صفر شروع کرده بودیم تصمیم نداشتیم فعلا بچه دار بشیم.
هر دومون کار میکردیم تا بتونیم ماهی نزدیک ۲ تومن قسط بدیم البته این مبلغ برای سال ۹۴،۹۵ هست که برای خودش رقم بزرگی بود.
خسته و کوفته به خونه میرسیدیم درسته اختلاف وجود داشت ولی به نظر من کمرنگ شده بود.
تا اینکه تصمیم گرفتیم بعد ۳ سال اقدام به بچه کنیم چون هر دومون شدیدا دوست داشتیم و دیگه از وام و قرض خبری نبود.
اقدام کردیم و نزدیک ۳۴ ماه بی نتیجه بودیم و البته طی این مدت دکتر هم میرفتیم ولی خوب دیگه قسمت نبود.
تا اینکه من باردار شدم و بخاطر شرایط سخت کاریم تصمیم گرفتم دیگه کار نکنم.
من یه خانمی هستم که انتظارات زیادی حتی دوران مجردی نداشتم،فقط تشنه محبت و دوست داشتن بودم و اینکه طرف مقابلت قدر کارهایی که کردی رو بدونه که متاسفانه دستم نمک نداره و هیچ کس اصلا کارایی که در حقشون میکنم رو نمی بینن و احساس میکنن وظیفه م هست.
من بعد ۹ سال کار کردن انتظار داشتم همسرم برای تشکر منو مثلا یک ساعتی بیرون ببره حتی با یه شاخه گل یا اگه اونم نشد با زبون خشک و خالی تشکر کنه که ممنون پابه پام کاررکردی تا صاحب خونه و ماشیت شدیم ولی نکرد و این کلی منو ناراحت کرد که حتی بعد بدنیا اومدن بچه م به همسرم گفتم ازت انتظار داشتم گفت حواسم نبود.گفت سالگرد بازنشستگیت جبران میکنم که اونم نکرد…
خیلی کارهای دیگه،مثلا براش با وجود حاملگی پرخطر کیک درست کردم،تولد گرفتم ولی دریغ از یه تشکر خالی.یا حتی نخواست بعد بدنیا اومدن بچه م تو اولین روز مادر برام یه شاخه گل بخره…
من کل ۹ ماه حاملگی رو صبح به صبح با اینکه مثلا ساعت ۵،۶ می خوابیدم ولی بیدار میشدم و همسرم رو بدرقه میکردم…
الان دخترم ۱۵ ماهه ست و از روزی که دنیا اومده من یه روز خوش ندیدم از بزرگ شدنش لذت نبردم.چون هیچ گونه محبت کلامی،رفتار عاطفی از همسرم ندیدم.حتی با طلاهای خودم ماشین خریدم نخواست به پاس جبران یه تعارف کنه که به اسم تو سند بزنیم یکراست برد زد به اسم خودش.
از هر طریقی بگید اقدام کردم،نامه بهش نوشتم گفتم رودر رو صحبت کردنی به دعوا ختم میشه،یکی از آشناهامون که خوب هم صحبت میکنه نشست باهر دومون حرف زد و بعد به ایشون گفت خانمت که توقع زیادی نداره ازت پول،طلا،لباسای انچنانی،مسافرت نمی خواد فقط توجه و محبت میخواد اینکه هزینه زیادی نداره قول داد گفت جبران میکنم ولی جبران که نکرد هیچ بدتر سرد شد.
اینم بگم بازم دخالتهای خانواده ش هست همچنان ولی من همیشه بخاطر ایشون گذشتم.
الان من دیگه طاقت ندارم،من تشنه محبت هستم طوری هم بزرگ نشدم که بگم برم محبت رو بیرون از خونه از غریبه گدایی کنم.نه پول میده نه محبت میکنه.
وقتی سرکار نرفتم گفتم خیلی سخته برام درسته تا حالا برای خودم از حقوقم خرج نکردم گفت نگران نباش نمیذارم جیبت خالی باشه ولی توی این مدت دریغ از یک پنجاه تومن.گفتنی هم میگه بازار کساده،پول نیست منم نمیدم…
بازار مالی کساده بازار محبت و عاطفه هم کساده؟
من موندم دیگه چطوری باهاشون رفتار کنم،حتی بهشون شک هم کردم چون شدیدا گرم مزاج هستن و الان دقیقا از خرداد ۹۸ که حامله شدم تا الان هیچ رابطه ای بین مون نبوده ولی خوب قسم می خوره من کاری نمیکنم خیانت نمیکنم بخاطر هوس.
رفتارااش اونقدری روم تاثیر گذاشته که دلسرد شدم از همه کارام،تو کار کیک خونگی بودم ولی اونقدری اعصابم خراب هست که دیگه دنبالش نمیتونم برم.
شاید تموم این بی محبتی هاش قبلا هم بود ولی چون خسته کار بودم به چشمم نمی اومد الان ولی دیدم بازتر شده و کوچکترین بی محبتی و سردی تو قلبم تیر میزنه.
قبلا تو خواب یه تکون خوردنی گاها بیدار میشد ببینه چیزی لازم دارم یا نه،الان کنار خوابیده و من دارم زار میزنم و اینا رو براتون می نویسم ولی انگار نه انگار،هیچ یه تکون نمی خوره که بدتر لحافش رو کشید سرش…
دیگه واقعا خسته ام،به طلاق فکر کردنی به دختر معصوم و بی گناهم که حسرتش رو داشتیم نگاه میکنم دلم می سوزه،به مرگ فکر کردنی دلم به مادرم می سوزه.
تو برزخ بدی گیر کردم….
بگید چیکار کنم😭😭😭😭😭