با سلام خدمت شما
من ۲۲ سال وهمسرم۲۸سالشونه ما مدت ۱۸ماه هست که درروران عقد هستیم قبل عقد هم یک ماهی باهم صحبت داشتیم من احساس میکنم مشکلات زیادی دارم که میگم براتون اولیش این که همسرم موقع آشنایی به من یکسری قولها داد و حرفها زد که الان هیچ کدومشونو یادش نیست و میگه شرایط فرق کرده دوم اینکه من از موقع همون آشنایی باهاش مطرح کردم که خانواده من طوری هستن که بعداز عقد تا موقع عروسی اجازه نمیدن که من شب بیام منزل شما بمونم و این موضوعو حتی در خاستگاری پدرم باهاشون مطرح کرد اما الان با گذشت ۱۸ماه هنوزهم بابت این موضوع که قبولش کرده بود بهم کنایه میزنه و از پدرم بد میگه از یک ماه بعد عقدمون شروع کرد کوجکترین چیزهارو بهانه کرد که مادرت اونجوری گفت ناراحت شدم داداشت اینجوری گفت خورد شدم بگو بامن شوخی نکنن بگو با من سرسنگین باشن و هنوزم که هنوزه بی دلیل یه دفعه میگه مادرت میخواد خنجر بزنه به من باعث زندگیمون میخواد بشه تورو پرت میکنه درصورتی که مامان من انقدی مشغله داره که فرصت نمیکنه بشینه بامن حرف بزنه درصورتی که مادر خود همسرم تااون کوچکترین چیزارو از همسر من میپرسه و بهش راه نشون میده اما من بازهم حساسیتی نشون نمیدم بارها به همسرم گفتم به خانواده هم باید به چشم خانواده خودمون نگاه کنیم تا نه ناراحت بشیم نه ناراحت کنیم همو اما اصلا به خرجش نمیره مداااااام از خانوادم بدگویی میکنه درصورتی که پدر مادر خودش خیلی جاها بدقولی کردن به من یا ناراحتم کردن اما من خیلی زود فراموش کردم من باید چیکار کنم؟گاهی دو دل میشم که تا زیر یه سقف نرفتم رهاش کنم چون خیلی از نظر روحی وقتی بی مورد از پدر مادرم میگه آزرده میشم و اینکار بیشتر وقتاشه و گاهیم میگم من میتونم زندگیمو نجات بدم و درست کنم همه چیزو کمکم کنید