سلام خسته نباشیدمن ۲۱سالمه و سال دوم دانشگاهم و تویه شهر دیگه درس میخونم سال اول دانشگاه با یکی از پسرای هم کلاسیم دوست شدم و خیلی همو دوست داشتیم بعد ۹ ماه رابطمون تموم شد چون اون آقا رفتارش عوض شده بود و بی توجهیاش و زخم زبون زدنش اذیتم میکرد ، ازش پرسیدم که چرا اینجوری میکنه و اونم گفت اگه اذیت میشی جدا شیم و گفتم باشه ، قبلا ام بهم گفته بود که خونوادم هیچ وقت اجازه نمیدن با کسی که میخوام ازدواج کنم و مجبورم با کسی که اونا میخوان ازدواج کنم و تهش جداییه ، ولی وقتی خواستم از اون شهر برم و گفتم از این دانشگاه میرم گفت نرو این چندوقتو کنارم باش ، اولین دختری بودم که باهاش درارتباط بود و روزای خیلی خوبی داشتیم و کل اون شهرو که واسه اولین بار رفته بودم اونجا درس بخونم و زندگی کنم با اون آدم شناختم و همه ی دوستا و هم کلاسیامون و خونواده اون آقا درجریان بودن ،وقتی جدا شدیم دور بودیم از هم و سه ماه بعدش همو دیدیم وقتی دیدمش تازه انگارداغ دلم تازه شد و از اول شروع شد ناراحتیام ، وقتایی که تو کلاس نزدیکم میشینه حالم بد میشه عصبی میشم ، همون موقع بعد ۳ماه و یه هفته که از جداییمون گذشته بود اتفاقی به واسطه یکی از دوستام با یه آقایی آشنا شدم که دورادور میشناختمش و میدونستم پسر خوبیه ، بهش جواب ندادم و گفتم الان شرایطم جوریه نمیتونم با کسی باشم ، ولی دوستم هی بهم گفت به خودت فرصت بده و وقتی ازش خوشت میاد چرا گفتی نه که منم گفتم باشه قبول و خواستم با هم باشیم ، اوایل خیلی خوب بود هیجان رابطه جدید و وقتی پیش هم بودیم حالم خوب بود و کلا یه مدت فک نمیکردم به اون آقای قبلی ، اون آقاام سر کلاس همیشه توجه میکرد بهم و خودمم متوجه میشدم که نگاه میکنه بهم ،خیلی ام عادی برخورد میکرد کنار دوستاش یا تنها منو دیدنی انگار که چیزی نشده و با خنده رویی سلام میداد بهم ، ولی پیش بقیه اصلا نگاه ام نمیکرد، تا اینکه ۴ماه بعدش ینی بعد از ۷ ماه جدایی رفتم پیش دکتر و متوجه شدم که مشکلی پیش اومده واسه بکارتم و به گفته دکتر از بین نرفته ولی گواهی نمیده هیچ دکتری بهم ، من با اون آقا هیج وقت رابطه ی آنچنانی نداشتم که همچین اتفاقی بیوفته و ناآگاهیم و اینکه اجازه دادم بهم این همه نزدیک شه باعث این موضوع شد، وقتی اینو فهمیدم حالم خیلی بد شد و با اینکه اون آقا رو قبلا دوست داشتم و خودم اجازه دادم بهش ولی من همیشه فک میکردم قراره به ازدواج برسه و تهش اینه که راضی شدم این همه نزدیک شه بهم، حس میکردم ازم سواستفاده کرده و دیگه هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم و این فکرا دیوونم میکرد، این آقایی که تازه باهاش آشنا شده بودم هم وقتی حالمو دیدو اصرار کرد که چی شده ، من میخواستم ازش جدا شم اون موقع ولی انقدر اصرار کرد که اشتباه کردم و همه چیو بهش گفتم هیج وقت با جزئیات نگفتم که چی شده ولی کلیت موضوع رو فهمید و بهش گفتم که من کاری که فکر میکنه نکردم و به خاطر یه چیز دیگه این اتفاق افتاده، چیزی بهم نگف و یه روز تو خودش بود و حالش بد بود اونم ، بعدش من خواستم اون هم کلاسیمو ببینم و بهش بگم ، نمیدونم چرا اینکارو کردم ، فقط پر از خشم بود وجودم و میخواستم بدونه نباید با زندگی آدما بازی کنه، که بهش زنگ زدم و دیدمش ، وقتی بهش گفتم میگفت اصلا امکان نداره و نمیشه و کاری نکردیم ، میگفت ما که ۷ ماهه باهم نیسیم فک کردی نمیدونم تو این چن وقت با چن نفر بودی ، درحالی که من با یه نفر بودم و اونم از طریق آشناها که دیده بودن من و اون آقارو کلا خبر داشت کجا باهاش رفتم و هی میگف فک کردی نمیدونم فلان جا رفتین باهم و بهم گف از وقتی با اون پسره ای من معتاد الکل شدم و من چه کارایی به خاطرت کردم تو جیکار کردی رفتی یه هفته نگذشته با کس دیگه و منم مث همیشه همه حرفام یادم رفت پیشش ، همیشه جلوش ضعیف بودم و نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم، وقتی گف از کجا معلوم کار من باشه خواستم بزنم تو دهنش که نذاشت و بعدشم گف الان میگی چیکار کنم ، نمیدونستم چی میخواستم که رفتم بهش گفتم ، من مطمئن بودم که کار اونه و اون همه دوستش داشتم چطور میتونس اینکارو کنه؟تهش هم برگشت بهم گفت که بازم برو پیش یه دکتر دیگه و اگه مطمئن شدی هرکمکی میتونسم میکنم بهت، و دیگه بعد اون باهاش هیچ حرفی نزدم ، نمیدونستم باید ازش متنفر باشم یا هنوزم دوسش داشتم ، از یه طرفم وضع مالیشون خوبه و حس کردم فکر میکنه که به خاطر پول و این چیزا اون حرفارو از خودم درآوردم ، از حرفاش اینجوری حس کردم و کلی اذیت شدم، منی که همیشه نماز میخوندم و اون همه ام مذهبی نه ولی خونواده مقیدی دارم این چیزا هضمش واسم خیلی سخته، وقتی به اون آقایی که باهاش بودم گفتم اینارو گفت مشکلی نداره و حتی گفت موقع ازدواجمون اگه مشکلی پیش بیاد من حلش میکنم و میگم کار خودم بوده و نگرانش نباش، من خیلی دوسش داشتم این آقارم و همیشه باهام خوب بوده و خیلی اخلاقش و رفتارش همه چیش خوبه ، کنارش آروم بودمحالم خوب بود ، ولی بعد این موضوع من هی حالم بد میشه و یادم میوفته اون هم کلاسیمو و از یه طرف ازش متنفر میشم از یه طرف حس میکنم هنوزم دوسش دارم، دلم میخواست خیلی حرفا بهش بزنم ولی نشد، اینکه همیشه ام جلوچشممه و تو کلاس میبینمش باعث میشه تمرکزمو تو درس از دست بدم، شبا میاد به خوابم و قبل خواب وقتی یادش میوفتم نمیتونم جلو اشکاموبگیرم ، الان یه سال گذشته از روزی که جداشدیم و ۹ ماهه من با یکی دیگه ام و هنوزم تو ذهنمه تو قلبمه ، تازگیا حس میکنم این آقارو که باهاشم دوس ندارم نمیدونم اصلا دوس دارم یا ندارم حس میکنم هنوزم دلم پیش هم کلاسیمه ، حس بدی به خودم پیدا کردم و از یه طرف دلم میخواد تنها باشم و دیگه حداقل تا چند سال تنها باشم و روخودم کار کنم بعدش اجازه بدم کسی بیاد تو زندگیم از یه طرف ام این آقا خیلی منو دوس داره و مطمئنم بهم وابسته شده ، هرکاری بخوام واسم میکنه و مطمئنم باهاش میتونم ازدواج کنم و به همه آرزوهامون برسیم و هیچ وقتم خواسته نامعقول و کاری که اذیتم کنه ازم نمیخواد و همه جوره کنار میاد باهام، فقط الان واقعا دلم تنهایی میخواد چون بعد رابطه قبلیم وقت نداشتم که تنها باشم و حالمو بهتر کنم ، خواهش میکنم کمکم کنید خسته شدم از دودلی و ترس شکستن دل این آدم، خسته شدم از بس تو ذهنم تصور کردم موقعیتی که همه حرفامو به اون هم کلاسیم میزنم و دلم خنک میشه ، همش تصور میکنم تو کلاسم و اتفاقی میوفته که باعث میشه بفهمم هنوزم دوسم داره یا اون آقا پشیمون میشه و میاد سمتم ، من حتی منطقی فکر میکنم دیگه نمیخوام اون آقا تو زندگیم باشه ولی هنوزم وقتی عکساشو میبینم دلم میلرزه و هرروز تو ذهنمه ، باید چیکار کنم من الان تنهایی رو انتخاب کنم و دل اون آدمو بشکنم یا باهاش بمونم و تو این مدت رو خودم کار کنم؟چجوری فراموش کنم اون آقای قبلی رو و به جایی برسم که حتی اگه برگشت دلم نلرزه و بگم نه؟