با عرض سلام و خسته نباشید به مشاورین توانمند این وبسایت
راستش نميدونم چجوري و از كجا شروع كنم
من و دختر خانومي الان بيشتر از ٤ ماه كه باهميم
يه مشكلي كه ايشون داشتن و همون اول هم باهام در ميون گذاشتن،حواس پرتي و بيخياليشون نسبت به بقيه بود و گفتن بخاطر همين اخلاق هم وارد رابطه اي نشدن و پيوسته از جانب دوستاشونم سرزنش ميشن.
طوريكه حتي شده سر قرارامون چند ساعت دير اومده يا قرار شده يه ساعتيو بگه كه همو ببينيم اما يادش رفته يا حتي به پياما دير جواب بدن و بقيم اينكارو باهاش كنن مهم نيست و … حتي تاريخ تولدم رو هم به اشتباه كرد و فكر كرد اون تاريخ،هفته ي بعدشه و يه هفته بعدش برام تولد گرفت
البته اينا فقط براي من نبوده چون يه بار حتي قرارش با دوستاش رو هم كه هماهنگ كرده بود از قبل،يادش رفت.
از اينا كه بگذريم،اون اوايل خيلي براش مهم بود كه منو ناراحت نكنه و من كه ازش گله ميكردم،قول ميداد ديگه ناراحتم نكنه و اصلاح بشه و …ولي از همون موقه كه روز تولدم رو اشتباه كرد،كم كم ديگه ناراحت شدم اهميتش براش كمتر ميشد تا جايي كه توي دو سه هفته اخير انگار يه مشكل جدي براش پيش اومده و حتي حال و روزمم براش مهم نيس (من اين چند هفته خيلي مشكلا برام پيش اومد و حالم خوش نبود و بااينكه بهش ميگفتم بياد تا ببينمش حرف بزنم سبك بشم،ميگفت باشه ولي بعدش ميگفت ببخشيد شرايطشو ندارم و …).تا اينكه من بهش پيام دادم گفتم كه ديگه نميخوام خودمو تحميل كرده باشم بهت و اگه دوستم نداري راحت بگو من خودم ميرم و … كه سين كرد ولي جواب نداد.يه چن روزي گذشت و من براي اينكه جوابمو بگيرم و از بلاتكليفي در بيام،رفتم جلوي دانشگاشو بعده ٥ ساعت علافي كه ديدمش،بهم كفت كه كار داره و بايد بره و بعدش پيام داد كه اصلا شرايطم خوب نيستو امتحانامم دارن دونه دونه خراب ميشن وببخشيد اما توي شرايطي نيستم كه راجب رابطمون بخوام خرف بزنم و جز به خانوادم نميتونم فعلا فكر كنم.منم مثل هميشه با وجود اينكه ناراحت بودم ازش،دلداريش دادم و حرفاي اميد دهنده بهش زدم و اخرش اونم گفت تو خيلي خوبي خداروشكر كه دارمت و قول ميدم كه خيلي زود با شرايطم كنار بيام و ميدونم خيلي تا الانشم اذيت شدي ولي تلافيشو در ميارم و … و بعدش الان ٨-٩ روزه نه من پيامي دادم نه اون.اينو داخل پرانتز بگم كه خوشش نمياد راحب مشكلاتش صحبت كنه حتي با مادرش و تو اينجور مواقع از همه دور ميشه و برا همينم ميخواد تنها باشه و منم پيام نميدم و برا همينم نميدونم مشكلش چيه.و اينكه اون اوايل زمانيكه مشكل براش پيش اومده بود،ازم خواست اگه روانشناس خيلي قوي ميشناسم معرفي كنم كه من گفتم بيا با خودم راجب مشكلت حرف بزن و چيه كه انقدر حاده و …اونم گفت برا خودش نميخواد.حالا نميدونم اينجوري گفت من ناراحت نشم يا برا مشكل خانوادش ميخواسته يا …
البته اينم بگم تو اون دوران ناراحتيه جفتمون يه بارم اون خواست منو ببينه وقتي فهميد ناراحتم كه خب نشد.
من الان واقن نميدونم بايد چيكار كنم.نميدونم احساسش به من چجوريه.بايد رابطه رو تموم كنم يا بازم منتظر بمونم ببينم چي پيش مياد و مشكلش چي بوده.ايا اصن مشكل هرچقدرم بزرگ باشه اين رفتارا طبيعيه؟
واقعا گيج شدم لطفا كمكم كنين