سلام حدود ۶ ساله که ازدواج کردم. ازدواجمون فامیلی بوده و به قول معروف خیلی عاشق و معشوق بودیم و با وجود اختلاف بین خانواده هامون و سابقه رابطه عاشقانه ۸ سال قبل ازدواج تصمیم به ازدواج و مهاجرت گرفتیم. سختی های زیادی رو در کنار هم تو این مسیر تحمل کردیم. خانواده من همیشه سعی میکردن مارو وارد مشکلات خانوادگی بین خودشون نکنن تا بتونم زندگی آرومی داشته باشم ولی در عوض خانواده همسرم همیشه اونو در جریان ریز مسایل و مشکلات میذاشتن، البته برام جای تعجب نداره چون هم مخالف این ازدواج بودن هم ناراحت ازینکه پسرشون با من از ایران خارج شده. ولی نکته قابل ذکر دیگه اینه که همیشه انگار سعی میکردن همسرم رو به خودشون وابسته کنن با قهر و تهدیدای عاطفی و ….حتی اجازه تصمیم گیری مستقل تو مسایل شخصیشو بهش نمیدادن و انگار که هنوز بچست همیشه میخواستن کنترلش کنن. نمیدونم چقدر طبیعیه که هر فرزندی تو شرایطی که تبدیل شده به یه آدم بالغ بخواد رضایت پدر مادرشو جلب کنه. این مشکلات خانوادگی خواه ناخواه خیلی رو زندگی زناشویبه ما تاثیر گذاشت علی رغم اینکه من نهایت تلاشمو میکردم که وارد مسایل خانواده هامون نشیم حتی باهم حرف نزنیم راجبش. مدتیه رابطه بین منو همسرم بشدت سرد شده تا اینکه این اواخر بمن میگه از رو اجبار با من ازدواج کرده چون فامیل بودیم و وارد رابطه شده نمیتونسته پا پس بکشه ، میگه علاقه من بهش باعث شده وارد رابطه با من بشه، میگه وقتی دچار یاس بوده منو به عنوان یه نجات انتخاب کرده که بهش انگیزه بدم و …، بهم میگه اصلا داره به این فکر میکنه که اگه ازدواج نمیکرد یا تنها بود شاید آدم شادتری بود، میگه برام احترام قایله و دوستم داره ولی احساس میکنه کم تفاهم داریم. حتی نمیگه میخواد جدا شه من مستقیم ازش پرسیدم میگه راجب زندگیمون دچار تردید شده، و درونا با خودش دگیره دچاره یاس فلسفی شده و…. حالا در این بین ایشون با پدرشونم که خیلی قبولش داره درد و دل میکنه و این موضوع منو خیلی ناراحت میکنه. چون بهش گفتم و اعتقاد دارم هیچ وقت یکی از اعضای خانواده نمیتونه مشاور درستی برای زندگی زناشویی باشه چون نه تخصص داره نه یه ادم بیطرفه. من حس میکنم دارن زندگیمو از هم میپاشن و من قدرت اینو ندارم که بخوام مقابله کنم باهاشون. از طرفی نمیخوام و غرورم اجازه نمیده که خودمو به همسرم تحمیل کنم از طرفی نمیتونم نگاه کنم همه جیز داره برام نابود میشه. نمیدونم چیکار کنم